یخی که عاشق شد
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛.
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛.
از میان شاخه های درخت نوری را دید؛
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید...من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? خورشید گفت:"سلام'اما..."
یخ با نگرانی گفت:"اما چی?"
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی;
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-
اگر من باشم,تو نیستی! می میری,می فهمی"
یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!!"
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود-
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید-
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد..
*گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.
خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد .اثر رضا موزونی