داستان زنی که برده جنسی شد3
متوجه شده بودم که به من دروغ گفته اند و وضعیتم خطرناک است. حتی یادم می آید به اطراف مغازه نگاه می کردم تا ببینم می شود به نحوی فرار کنم؟ ولی می ترسیدم و کسی را هم در آمریکا نمی شناختم. دو دختر دیگری که با من بودند به نظر می رسید از خریدشان لذت می برند.
روز بعد من از گروه خودم جدا شدم و دیگر آن دو دختر را ندیدم. با اتومبیل من را به خانه ای بردند و در آنجا قاچاقچیانی که مرا به آمریکا کشانده بودند به من تجاوز کردند.
آنها اندونزیایی، تایوانی، چینی های مالزیایی و آمریکایی بودند. چیزی که آن شب بخصوص مرا خیلی گیج کرده و ترسانده بود این بود که لباس یکی از این مردان آرم پلیس داشت و تا به امروز نمی دانم که او واقعا پلیس بود یا نه.
آنها به من گفتند که ۳۰ هزار دلار به آنان بدهکارم و باید با هر نوبت همخوابگی با مردان، ۱۰۰ دلار از بدهی ام را بپردازم. من را به روسپی خانه ها، آپارتمان ها، هتل ها و کازینوهای متعددی در شرق آمریکا بردند ولی من به ندرت دو روز در یک جا بودم و هرگز نمی دانستم کجا هستم یا کجا می روم.
قاچاقچیان من را با زور اسلحه وادار به استفاده از مواد مخدر می کردند و شاید همین مواد مخدر به من در تحمل وضعیت کمک می کرد. روز و شب آبجو و ویسکی می نوشیدم.
هر روز تمام ۲۴ ساعت به انتظار مشتری می نشستیم و اگر کسی نمی آمد کمی می خوابیدیم. در مواقعی که مشتری نبود خود قاچاقچیان به ما تجاوز می کردند.
علیرغم این اتفاقات، مثل این بود که کرخ شده بودم و نمی توانستم گریه کنم. در حالی که اندوه، عصبانیت و نومیدی بر من غلبه کرده بود، کارهایی را که به من می گفتند انجام می دادم و به سختی برای زنده ماندن تلاش می کردم. من منظره دختر بچه ای را که به او کتک می زدند فراموش نکرده بودم و می دیدم قاچاقچیان چطور زنانی را که سرکشی می کردند و حاضر به تنفروشی نمی شدند کتک می زدند.
بیشتر شب ها حدود نیمه شب یکی از قاچاقچیان مرا که مانند یک پرنسس لباس تنم کرده بودند با اتومبیل به یک کازینو می برد. گارد محافظ من که اسلحه به دست داشت من را از در مخصوص خدمه هتل به اطاق مخصوص مشتریان می برد. هر ۴۵ دقیقه یک بار از اطاق یک مشتری به اطاق مشتری بعدی می رفتم. این کار هر شب تکرار می شد و در تمام مدت مامور محافظ من در راهرو می ایستاد تا مانع فرار من شود.
مردان جوان و پیر و دانشجویان مشتری من بودند.برای ۴۵ دقیقه آنها مالک من بودند و می بایستی هر دستوری می دادند اجرا کنم تا کتک نخورم. از نظر جسمی ضعیف بودم و قاچاقچیان فقط به من سوپ ساده برنج می دادند و غالبا تحت تاثیر مواد مخدر قوی بودم.
دفتر خاطراتی داشتم که با مخلوطی از زبان های اندونزیایی، ژاپنی و علائم و اشارات سعی می کردم اتفاقاتی را که در طول روز افتاده در این دفتر یادداشت کنم. این که چکار کرده ام، کجا رفته ام و چند نفر با من همبستر شده اند. تاریخ روزها را نیز می نوشتم که البته کار مشکلی بود چون در داخل روسپیخانه راهی نبود که بدانم شب است یا روز.
تصمیم به فرار