لطیفه ها و طنزهای شیرین در مورد ازدواج و زناشویی

لطیفه ها و طنزهای شیرین در مورد ازدواج و زناشویی

روزی از «میلتون» شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: علت چیست که ولیعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی به جای پدر سلطنت کند ولی تا هجده سال نداشته باشد نمی تواند زن بگیرد؟ میلتون جواب داد: به خاطر اینکه اداره ی مملکت، از اداره کردن و هدایت زن به مراتب آسان تر است!

عیبی نداره

خدا آسمون و زمین رو آفرید و گفت: چه زیباست! مرد رو آفرید و گفت: چه زیباست! زن رو آفرید و گفت: عیبی نداره، آرایش می کنه، قشنگ میشه!

به امید…!

یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج می کند ولی تغییر نمی کند. یک مرد به این امید با همسرش ازدواج می کند که تغییر نکند ولی تغییر می کند!

آرزوی باطل!

شخصی چهار زن داشت، زمانی بیمار شد. خواستند او را از بالای بام به زیر آوردند، دو زن دست او را و دو زن دیگر پای او را گرفتند و از پله های بام به زیر می آوردند، مرد سر خود را حرکت می داد و زیر لب چیزی می گفت. زن ها از او پرسیدند که چرا سر خودت را حرکت می دهی و با خود چه می گویی؟ گفت: فکر می کنم که اگر خوب شدم انشاءالله یک زن دیگر بگیرم و او هم هر وقت ناخوش می شدم سر من را بگیرد که به زمین نخورد. پس چون زن ها این سخن را شنیدند متغیر شدند و به یکباره همه دست از وی برداشتند و آن بیمار از بالای پله های بام افتاد و سر و پای او شکست و وفات نمود. زن ها گفتند: چه خوب شد مردی تا زن دیگری نگیری!

حرکت!

پسره جلوی دختره می خوره زمین برای اینکه ضایع نشه میگه: حرکتو داشتی!

بدلی!

اولی: ببینم برای روز تولد زنت چی براش خریدی؟ دومی: یک گردنبند. اولی: مگه قرار نبود یه ماشین براش بخری؟ دومی: آخه ماشین بدلی که نمی سازن!

کتاب عجیب!

زمانی یکی از نشریات طنز نوشته بود که یک ناشر انگلیسی در ژوئن سال ۱۹۵۸ میلادی کتابی منتشر کرد که عنوان آن چنیین بود: «آنچه که مردها از زن ها می دانند» کسانی که این کتاب را خریدند با کمال تعجب مشاهده نمودند که تمام صفحات آن سفید است!

دو سوت!

زن و شوهری برای خریدن طلا به جواهر فروشی رفتند و قیمت یک انگشتر را پرسیدند. فروشنده جواب داد: قیمت آن صدهزار تومان است. شوهر چون این قیمت را شنید یک سوت کشید. زن انگشتر دیگری را قیمت کرد. فروشنده جواب داد: قیمت آن دو سوت شوهرتان است!

پی در پی!

مردی زنش حامله بود. شبی چراغ روشن کرده بودند و نشسته بودند که زن درد زایمان گرفت و یک طفل زائید. لحظه ای نگذشت که طفلی دیگر زائید و اندکی بعد، نوزاد سوم به دنیا آمد. مرد ترسید و فوراً چراغ را خاموش کرد و گفت: تا روشنایی می بینند، پی در پی بیرون می آیند.

آتش پیری!

پیرمرد هفتاد و پنج ساله ای که ماه عسل خود را در یکی از هتل های ایتالیا با دختر هجده ساله ای می گذرانید در پاسخ خبرنگاری گفت: این درست که موهای سپید من و این کارم موجب خنده و استعجاب شما شده، اما نمی دانید که وجود برف بر روی بام دلیل این نیست که داخل خانه آتش نباشد!

رعایت نوبت!

خانم پرستار به آقایی که در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود گفت: تبریک می گم آقا، شما صاحب یک دختر مو طلایی شده اید. در این هنگام شخص دیگری جلو آمد و با اعتراض گفت: چرا نوبت را رعایت نمی کنید، من که خیلی زودتر از این آقا آمدم!

طبیب پادشاه!

گویند: جوانی دست پیرزنی را گرفته بود و می برد، شخصی از وی پرسید که این کیست و به کجایش می بری؟ گفت: مادرم است و ناخوش است، او را نزد طبیب می برم. گفت: شوهرش بده خوب می شود. مادر گفت: ای فرزند! این شخص مگر طبیب پادشاه است که این همه آگاهی و مهارت دارد؟!

ازدواج برق آسا!

اولی: چرا ازدواجتان اینقدر برق آسا صورت گرفت؟ دومی: چون شوهرم مهندس برق بود!

محسّنات شوهر!

خانمی برای طلاق به دادگاه رفت. قاضی علت تقاضای طلاق را پرسید. خانم معایب زیادی از شوهرش را برشمرد. قاضی پرسید: بالاخره شوهر شما محسّناتی هم دارد که با او ازدواج کرده اید.

خانم گفت: بله! داشت، ولی آخرین مبلغ آن هم خرج شد!

جیب و مغز!

مردها با «جیب پر» و «مغز خالی» سراغ معشوقه می روند ولی بعدها با «جیب خالی» و «مغز پر» برمی گردند!

شش شانس آدم!

حضرت آدم به شش دلیل، شانس آورد چون حضرت حوّا نمی تونست بهش بگه: ۱٫ من آدمت کردم! ۲٫ برو از شوهر مردم یاد بگیر! ۳٫ دیشب کجا بودی! ۴٫ پولاتو چرا دادی مامانت! ۵٫ مامانم اینا! ۶٫ چرا به اون زن نگاه کردی؟!

گل خاردار!

پس از اینکه میلتون (شاعر مشهور انگلیسی) کور شد با یک دوشیزه ی جوان و زیبا ازدواج کرد. یک روز یکی از دوستانش به او گفت: زنت مثل یک شاخه گل زیباست. شاعر پاسخ داد: گر چه نمی بینم ولی می توانم گفته ی شما را تأیید کنم، زیرا خارهای این گل اغلب مرا آزار می دهد!

علت زن گرفتن!

به یکی می گن: چرا زن گرفتی؟ میگه: راستش دیدیم تو زندگی هیچی نشدیم، لااقل داماد بشیم!

طلاق!

یه نفر اومده بود زنشو طلاق بده. بهش گفتند: چرا؟ گفت: به خدا از دست این زن خسته شدم! از همون روز اول هر چی جلو دستش بود پرت می کرد به من! بهش گفتند: پس چرا بعد از این همه سال اومدی طلاقش بدی؟ گفت: آخه تازگی ها نشونه گیریش خیلی دقیق شده!

ساندویچ عشق!

عشق مثله ساندویچه که دو نفر از دو طرف شروع می کنن به خوردنش، وقتی به هم می رسن که تموم شده!

آشتی روز جمعه!

زن خطاب به دوستش گفت: من هیچ وقت روزهای جمعه با شوهرم آشتی نمی کنم. دوستش گفت: برای چه؟ زن گفت: برای اینکه روزهای جمعه طلافروشی ها بسته اند!

خوشگل یا عاقل!

دختر به نامزدش: تو چه جور دختری را دوست داری؟ دختر عاقل یا دختر خوشگل؟ پسر: هیچکدام، من فقط تو را دست دارم!

کار داماد!

یه پسره در و پنجره ساز بوده، می ره خواستگاری ازش می پرسن: آقا داماد چه کارست؟ میگه ویندوز نصب می کنم!

بی مغز!

دعوای زن و شوهر بالا گرفته بود که زن گفت: بیخود با من جرّ و بحث نکن! هر چی بگی من از این گوش می گیرم و بلافاصله از از اون گوش می دم بیرون. مرد جواب داد: کاملا حق داری، چون اگر وسط کلّه ی تو چیزی به اسم مغز وجود داشت، حدّاقل حرف های من یک دقیقه توی ترافیکش گیر می کرد!

جنگ در دو جبهه!

در خاتمه ی یکی از جنگ ها، روزی یکی از دوستان«مارشال مونتگری» به او اطلاع داد که یکی از ژنرال های پیر آمریکایی که در یکی از جبهه های شمال می جنگد، به تازگی با دختر جوانی ازدواج کرده است. مونتگری کمی فکر کرد و سپس گفت: بیچاره از امروز مجبور است در دو جبهه بجنگد!

کوچیکتیم!

دختر خانمی با جوانی که از خودش کوچک تر بود ازدواج کرد. بعد از عروس، خانم از شوهرش پرسید: چطوری؟ شوهر جواب داد: کوچیکتیم!

ازدواج پیچ در پیچ!

از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی؟ می گه: من یه زن گرفتم که یه دختر هجده ساله داشتف دختر زنم با پدرم ازدواج کرد. پس زنم مادر زن مادر شوهرش شد. دختر زن من یه پسر زائید که داداش من و نوه ی زنم بود، پس نوه ی منم بود، پس من پدربزرگ پسرم بودم، پس زن من…. زیاد فکر نکن، قاطی می کنی!

سنّ دقیق!

قاضی به متّهم زن: چند سال دارید؟ متّهم: ۲۲ سال و چند ماه. قاضی: دقیق تر بگوئید! متّهم: ۲۲سال و ۱۲۲ ماه!

عکس طبیعی!

زن و شوهری برای عکس انداختن به عکاسی رفتند. وقتی جلوی دوربین قرار گرفتند. زن دور از شوهر، دست به بغل ایستاد. عکاس گفت: خانم! برای اینکه عکس طبیعی و زیبا باشد، با دستتان زیر بازوی آقا را بگیرید. مرد نگاهی کرد و گفت: اگر دستش را داخل جیبم کند، عکس طبیعی تر می شود!

زن و انرژی هسته ای!

شباهت زن و انرژی هسته ای از دید مجردها: هر دو حقّ مسلّم ما هستند ولی اجازه ی دست یابی به اون رو نداریم!

فکر اقتصادی!

مرد: بازم که پارچه خریدی؟ زن: می خوام برات دستمال بدوزم. مرد: این که چهار متر پارچه است! زن: با بقیه اش هم می خوام برای خودم یه پیراهن بدوزم!

راه پس!

حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام او «پس» بود. سراج الدّین به طلب آن ده می رفت. در راه، باران سخت می آمد. مردی و زنی را دید که گهواره ای و بچّه ای در دوش گرفته و به زحمت تمام می رفتند. پرسید: راه «پس» کدام است؟ مرد گفت: اگر من راه «پس» دانستمی، بدین زحمت گرفتار نشدمی!

سر بی مو، صورت بی مو!

زن: توی این روزنامه نوشته که مردها چون مغزشان زیاد کار می کند، برای همین اکثراً سرهایشان طاس می شود. چه اظهار عقیده های بی جایی می کنند.

مرد: تصادفاً اظهار عقیده ی کاملاً درستی است و دلیلش هم این است که زن ها چون فک هایشان زیاد فعّالیت می کند، هیچ وقت ریش در نمی آورند!

تحمّل مصیبت!

زن جوانی وقتی شوهرش از دنیا رفت، بسیار بی تابی می کرد. پس دستور داد روی قبر شوهرش بنویسند: «عزیزم، اندوه من آنقدر زیاد است که نمی توانم آن را تحمّل کنم». چند ماه بعد که به فکر شوهر کردن افتاد به گورستان رفت و جمله را چنین تصحیح کرد: «عزیزم! اندوه من آنقدر زیاد است که به تنهایی نمی توانم آن را تحمّل کنم»!

زن دلخواه!

جوانی به دوستش گفت: فکر نمی کنم که بالاخره زن دلخواهم را پیدا کنم. دوستش گفت: چرا؟ گفت: آخر زنی که من می خواهم اگر خوشگل و پولدار و تحصیل کرده باشد، من را نمی خواهد و اگر هم خوشگل و پولدار و تحصیل کرده نباشد، من آن را نمی خواهم!

چراغ های زندگی!

ظریفی می گفت: کودکان شما، چراغ های خانه ی شما هستند، لطفاً در مصرف برق صرفه جویی کنید!

غذای زن من!

شاگرد: آقا اجازه انسان های ماقبل تاریخ چه می خوردند؟

معلم: از همین غذاهایی که زن من می پزه!!

جنگل قشنگ!

مردی به خانه ی رفیق خود رفته بود. وقتی از حیاط رد می شدند رو به رفیق خود گفت: این درخت زیبا رو کی کاشتین؟ دوستش گفت: این درخت یادگار اولین قهر من با همسرمه، چون ما با هم قرار گذاشتیم هر وقت با هم دعوامون می شه و قهر می کنیم یه درخت بکاریم. مرد گفت: چه کار خوبی، اگر من و همسرم این کار رو می کردیم، الان یه جنگل خوشگل داشتیم!

می مانی یا…!

مرد: باز داری کجا می ری؟ زن: میرم قبرستون. مرد: می مونی یا برمی گردی؟!

دهان باز و زبان بسته!

یک دندان پزشک می گوید: افتخار می کنم که عدّه ی زیادی از خانم ها را روی صندلی مخصوص خود مجبور به سکوت کرده ام با وجود اینکه دهان آن ها تا بناگوش باز بوده است!

خاصیت ازدواج!

در «گلستان سعدی» آمده است:

جوانی چست، لطیف، خندان، شیرین زبان، در حلقه ی عشرت بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم.

روزگاری برآمد که اتّفاق ملاقات نیفتاد. پس از آن دیدمش، زن خواسته و فرزندان آورده و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده، پرسیدمش چگونه ای؟ گفت: تا کودکان بیاوردم، دگر کودکی نکردم!

تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا!

در زمان حضرت عیسی (ع) شخصی مادری داشت که سیصد سال از عمرش گذشته بود، هر وقت می خواست او را به جایی ببرد، وی را در زنبیلی می گذاشت. روزی حضرت عیسی (ع) بر او عبور کرد و فرمود: این کیست؟ گفت: مادر من است. حضرت فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است. پیرزن تا این جمله را شنید دست از زنبیل بیرون کرد و بر فرق پسر زد و گفت: ای بی شرم! تکذیب می کنی قول پیغمبر خدا را، تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا؟!

هر دو!

اولی: بگو ببینم، بالاخره ازدواج کردی یا هنوز مثل گذشته خودت غذا می پزی؟ دومی: هر دو!

عقده!

زن: عزیزم باز هم دیشب در خواب حرف می زدی؟

مرد: اقلاّ بگذار وقتی خواب هستی، من چند کلمه حرف بزنم!

مادر زن گل!

جوانی که برای خواستگاری دختر مورد نظر خود رفته بود، با چرب زبانی خطاب به مادر دختر گفت: من هر وقت دخترتان را از سی چهل متری می بینم از بوی بدن او از خود بی خود می شوم چون دختر شما مثل گلاب است. مادر دختر گفت: می خواهید بگویید من گل هستم؟!

زن ذلیل!

ناپلئون بناپارت که توانست بر قاره ای مسلط شود، از تسلط بر زن خود (ژوزفین) عاجز بود و خود او می گفت: قدرت و صفات مرا خیلی ستوده اند ولی من در برابر خانواده ی خود عاجزی بیش نیستم!

پهلوان واقعی!

هر بدن نحیفی تدریجاً به تحمّل ضربات لنگه ی کفش عادت می کند؛ پهلوان واقعی، مردی است که در مقابل رگبار اشک خانم ها مقاومت کند!

بیچاره مرد!

«مرد» موجود بینوایی است، چون وقتی به دنیا می آید می گویند: حال مادرش چطور است؟ وقتی ازدواج می کند همه می گویند: عجب عروس قشنگی! وقتی بچّه اش کاره ای می شود می گویند: از زحمات مادری است و وقتی بمیرد می گویند: بیچاره زنش!

ازدواج با نزدیکان!

پدری پسرش را نصیحت می کرد که: پسرم سعی کن با یکی از همین نزدیکان ازدواج کنی. ببین الان عمویت زن عمویت را گرفته، دامادمان خواهرت را گرفته و من هم با مادرت ازدواج کرده ام!

سنگر ازدواج!

ازدواج تنها جبهه ای است که انسان شب ها با دشمن خود در یک سنگر می خوابد!

تلافی!

دختر ملاّنصرالدّین گریه کنان نزد پدر آمد و از شوهرش شکایت کرد و گفت: شوهرم کتک سختی به من زده است. ملاّ هم چوبی برداشت و تا می توانست او را زد و گفت: حالا برو و به شوهرت بگو اگر تو دختر مرا زدی، من هم به تلافی آن، زنت را زدم!

ساده ترین چیزها!

زن ها در زندگی، عاشق چیزهای ساده می شوند و چه چیزی ساده تر از مردها!

دختر سبیل دار!

پسره می ره خواستگاری یه دختری که سبیل کت و کلفت داشته. بهش می گه: چرا سبیل داری؟ دختره ناراحت می شه می زنه زیر گریه. پسره می خواد دلداریش بده، میگه: مرد که گریه نمی کنه!

دختر صدساله!

جوانی تحصیل کرده و دانشمند پیش یکی از اشخاص ثروتمند رفت که دخترش را خواستگاری کند. همین که مرد چشمش به قیافه ی جوان افتاد، از اینکه چنین دامادی متین و موقّر داشته باشد بسیار خوشحال شد. لذا برای راضی کردن و تطمیع او گفت: من سه دختر دارم که هیچ کدام هنوز شوهر نکرده اند و می خواهم همه با راحتی کامل زندگی زناشویی خود را آغاز کنند. از این جهت تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنّشان پولی بدهم که با دست خالی به خانه ی شوهر نرفته باشند! مثلاً به آن که هیجده سال دارد هیجده میلیون تومان و به آن که بیست و پنج سال دارد بسیت و پنج میلیون تومان و به آن کسی که سی و دو سال دارد سی و دو میلیون تومان وجه نقد خواهم داد حالا هر کدام را شما بخواهی مانعی ندارد!

جوان کمی فکر کرد و آن گاه پرسید: ببخشید شما دختر صد ساله ندارید؟!

شماره ی عوضی!

پدر برای اولین بار دید که دخترش به جای اینکه دو ساعت با تلفن حرف بزنه بعد از یک ربع، تلفن را قطع کرد، ازش پرسید کی بود؟ دختر گفت: شماره رو عوضی گرفته بود!

محلّ شوهر!

خانمی در روز چهلم وفات شوهرش دست گلی خرید و با تعدادی از دوستان و همسایگان به گورستان رفت، اما هر چه گشت قبر شوهرش را پیدا نکرد. با عصبانیت گل را به زمین کوبید و گفت: آه… نه وقتی زنده بودی می دانستم کجایی و نه حالا که مردی!

معنی عزب!

پسری داشت تکلیف مدرسه اش را می نوشت و مادرش هم نزد او نشسته بود. پسر داشت کلمه ی «عزب» را می نوشت. مادر به او گفت: تو معنی «عزب» را می دانی؟ گفت: بله، یعنی خوشبخت. مادرش پرسید: چه کسی این معنی را به تو گفته است؟ پسر جواب داد: بابا!

وسیله ی امتحان!

طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن امتحان می کنند!

کار مرد در خانه!

از یکی پرسیدند: وقتی زنت خانه نیست چه کار می کنی؟

جواب داد: استراحت. پرسیدند: وقتی هست؟ جواب داد: استقامت!

امان از پر حرفی!

خانمی به دادگاه شکایت کرد که مدت دو ماه است ازدواج کرده و در طول این مدت شوهرش حتی یک کلمه با او حرف نزده است! قاضی متعجب شد و علت را از شوهر پرسید. مرد گفت: آقای قاضی من یک آدم با ادب هستم و وسط حرف دیگران صحبت نمی کنم. این زن در تمام این مدت لا ینقطع حرف زده و مجال نداده است که من بدبخت هم چند کلمه حرف بزنم!

یک پا مرد!

جالب است که مردم وقتی می خواهند از یک زن با لیاقت و مستقل تعریف کنند، می گویند یک پا مرد است!!

نظر پدر!

پسرک رو به پدرش کرد و گفت: معلم ما خواسته تا درباره ی ازدواج انشاء بنویسیم. پدر گفت: معلم شما زن است یا مرد؟ پسرک جواب داد: زن. پدر گفت: در این صورت بهتر است نظر مادرت را بخواهی، چون اگر نظرم را در این باره بگویم حتماً نمره ی صفر خواهی گرفت!

چرا اول مرد؟!

زن از شوهر خود پرسید: به نظر تو چرا خداوند مرد را قبل از زن آفرید؟ مرد گفت: برای اینکه مرد هم فرصت داشته باشد چند کلمه حرف بزند!

مراحل ازدواج!

جوانی قصد ازدواج داشت، پدرش گفت: بدان که ازدواج سه مرحله دارد:

مرحله ی اول: ماه عسل که در آن تو صحبت می کنی و زنت گوش می دهد.

مرحله ی دوم: او صحبت می کند و تو گوش می کنی.

مرحله ی سوم: خطرناک ترین مرحله است و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می کشید و همسایه ها گوش می کنند!

حقوق ماهانه!

مردی در مراسم خواستگاری رو به زن کرد و گفت: خانم من فقط هر ماه ۲۰۰ هزار تومان حقوق می گیرم، آیا می توانی با این مقدار درآمد زندگی کنی؟ زن گفت: من بله اما خودتان با چی زندگی می کنید؟!

هدیه ی تولد!

زن: عزیزم! برای جشن تولدت یک هدیه ی خوب گرفتم. شوهر: خیلی ممنون، حالا بگو ببینم چی گرفتی؟ زن: صبر کن بپوشم و بیام نشونت بدم!

تعداد بازید: 1673     تاریخ ثبت: 1393/03/06

پیشنهاد ما به شما