امید به زندگی

امید به زندگی http://www.darkenareto.ir
ازسری ماجراهای واقعی

پزشک نگاه خیره و سنگینی به شکممم انداخت و گفت :خانم کانیرز،برای ماه سوم بارداری ،شکمتان بیش از حد بزرگ است .گفتم :بله.گاهی اوقات کمی تورم را احساس می کنم .آیا مشکلی دربین است؟از آنجایی که دل دردهای شدیدی داشتم ،به پزشک مراجعه کرده بودم .او در حالی که به آرامی مرامعاینه می کرد،گفت : نه ولی احتمالا دوقلو باردار هستید.
آنقدر ذوق زده شدم که قدرت تکلم را از دست دادم.وقتی به خانه برگشتم و شوهرم ،کوین را درجریان گذاشتم ،او هم به من یا شاید هم بیشتر خوشحال شد و ذوق کرد.تمام علایم بارداری درمن هویدا بودند:حالت تهوع های صبگاهی ، سینه های متورم ودردناک و ویار.ظرف سه ماه،هفت کیلو به وزنم اضافه شده بود و اکثر روزها خسته و کلافه بودم.
ولی بعد ،در هفته چهاردههم بارداری ام،درست روز تولدم درحالی از خواب بیدارشدم که فهمیدم به خونریزی افتادم.کوین آمبولانس خبر کرد و ظرف چند دقیقه در بیمارستان بودم.درحالی که مرا روی برانکارد به اتاقی می بردند،کوین دستم را محکم گرفته بود ودلداری می داد:اصلا نگران نباش .قطعا مشکلی در بین نیست.هرگزتصور نمی کردم که چه اتفاقی در شرف رخ دادن است.هنگامی که پرستار،سونوگرافی را روی من  انجام می داد،سراسیمه و ستپاچه به صفحه خیره شده بودم.همه چیز سیاه و تیره و تار بود.با حیرت و سردرگمی، پرسیدم:پس بچه ها کجا هستند؟سالم هستند؟
دکتر گلویش راصاف کرد و گفت:خیلی خیلی متاسفم .ولی راستش اصلا بچه ای وجود ندارد.شما باردارنیستید و هرگز هم باردارنبودیده اید.مات مبهوت به او خیره شدم.منظورش چه بود؟او توضیح داد:بدنتان درظاهرتمام عالیم باردار ی را از خود نشان می دهد.دراین حالت ،علایم بدن دقیقا به شکلی است که گویی شخص بارداراست.حتی جفت هم تولید می شود.وضعیتی موسوم به آبستی با بچه خورده در رحم .فقط متاسم که جنینی درکارنیست.خیلی خیلی متاسفم.
من و کوین که قدرت تکلم را از دست داده بودیم،در سکوت به هم نگاه می کردیم .تمام مدت تصورمی کردیم که جنینی دروجودم رشد می کندو ازاین بابت خیلی خوشحال بودیم ،درحالی که آن فقط یک دروغ بود.می بایست تحت عمل قرار می گرفتم تا جفت رادر آورند.اگر چه ،عملی نسبتا ساده بود.ولی برگشت از بیمارستان بدون بچه در بغل ،به شدت عذابمان می داد.درحالی که به سمت خانه می رفتیم ،احساس پوچی و خلا می کردم.درسکوت ،به اطراف نگاه می کردم .حتی اندیشه بیان حقیقت به خانواده هایمان هم باعث حالت تهوع و دل آشوبی ام می شد .کوین ، زیر لب گفت :اصلا مساله ای نیست.می توانیم دوباره برای بچه دارشدن تلاش کنیم.
حق با او بود،ولی درست یک شب بعد،وقتی ناگهان دردهای شدیدی بروجودم مستولی شد،وحشت کردم.آزمایشات نشان می دادکه دادای کیست های تخمدان هستم.و ظاهرا جفت دیگری دردرونم رشد می کرد.دوباره ،همه اتفاقات تلخ درحال تکرار بودند.عمل جراحی بعدی برای برداشتن جفت با موفقیت مواجه نشد.دکتر گفت :متاسفانه ،باید نزد،یه متخصص دیگر بروید.ما تصور می کنیم که ممکن است حالتان بدتر شود.ما نمی توانیم شما را در اینجا تحت درمانی قرار دهیم که نیازمندش هستید.با حالتی عصبی و نگران ،پرسیدم :چه نوع درمانی؟گفت شیمی درمانی. با حیرت و ناباوری ،پرسیدم منظورتان این است که به سرطان متبلا شده ام؟به آرامی ، گفت :متاسفانه بله.
ظاهرا غده ای در دیواره رحمم وجود داشت.به خودم گفتم: به زودی می میرم.درست تا همان دوهفته قبل ،در انتظارتولد یک جفت بچه دوقلوبودم و حالا...بعد از این که فهمیدم هرگز حامله نبودم ،به من می گفتند که به سرطان مبتلا شده ام.غیر قابل دک بود.کوین مرا برای انجام بک سری آزمایشات به بیمارستان برد.دکتر بعد از مشاهده نتایج آزمایشات ،نظر نهایی اش را اعلام کرد:شما به سرطان پرده بیرونی جنین یا سرطان جفت مبتلا شده اید.می بایست هر چه زودتر شیمی درمانی با میزان بالا را رویتان آغاز کنیم .وقتی نگاهم به چهره کوین افتاد،ترس و و حشت شدیدی را در آن مشاهده کردم.کلمه شیمی درمانی،باعث ترس و وحشت عمیق هردوی ما شده بود.به مدت شش ماه ،ازهر دو روز،سه روز را برای تزریق داروها به بدنم در بیمارستان بودم.وحشتناک بود.موهایم شروع به ریزش کردند.و از فرط ناراحتی تا می توانستم می خوردم.در نتیجه ،حدود چهارده کیلوگرم،اضافه وزن پیدا کردم.بدون آن که خودم متوجه باشم.خیلی سخت بود . تصور می کنم بدون وجود عشق و حمایت های بی ریغ کوین،نی توانستم سربلند از آن بیرون بیایم .پزشکان اعلام کردند که بدنم به درمان خوب جواب داداه است و سرطان در حال ریشه کن شدن می باشد.
خبرفوق العاده ای بود،گرچه نگران بودم که مبادا شیمی درمانی روی شانس بچه دار شدنم تاثیر مخربی گذاشته باشد.ولی صرف این که زنده بودم.مدام خداوند را شکر می کردم.دوسال بعد ،به ما اجازه دادند که تلاش برای بچه دار شدن را آغازکینم .حیرت آورآن که ،خیلی زود احساس کردم که باردارم و آزمایش حدسم را به یقین تبدیل کرد.فوق العاده بود.ولی مدام به این می اندیشیدم که اگربار دیگربا صفحه تاریک و سیاه سونوگرافی مواجه شوم،چه کاری ازدستم ساخته است؟
می ترسیدم که مبادا دوباره مشکلی پیش بیاید.چون یک مرتبه این اتفاق برایم رخ داده بود،می دانستم که احتمال وقوع دوباره آن زیاد است.در هفته ششم بارداری ام ، باحالتی عصبی برای انجام سونوگرافی نزد پزشک رفتم.هنوز خیلی زود بود تا مشخص شود که همه چیز عادی است.انتظار به مدت دوهفته دیگر،برای سونوگرافی بعدی،واقعا خارج از حد توانم بود.
آیا واقعا بارداربودم یا دوباره به شدت بیمار؟ در حالی دست کوین را در دست داشتم و مثل یک تکه سنگ بی حرکت بودم.وقتی پرستار سونوگرافی را آغازکرد،نمی توانستم به خودم جرات تماشای صفحه آن را بدهم .سرانجام ،لبخندی به چهره نشاند و گفت : ضربان قلب نوزاد مشهود است.فرزندتان سالم به نظر می رسد.من و کوین یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بغض من ترکید.حالا یک نوزاد طبیعی و سالم در وجودم رشد می کردو می خواستم این خبر فوق العاده را به گوش تمام دنیا برسانم.البته ،درتمام طول دوران بارداری ام مدام در اضطراب و دلهره به سرمی بردم ،از ترس این که مبادا باردیگرمشکلی پیش بیاید.تصیمیم گرفتم زایمان را در تحمل کنم.سرانجام ،پسرمان(مکس)درتاریخ پنج می سال گذشته دیده به جهان گشود.هنوزهم مدام تحت کنترل هستم تا مبادا بار دیگر سرطان عود کند و نمی دانم که آیا باز هم بچه دار می شویم یا نه.ولی حالا با وجود مکس ، متوجه می شوم که او ارزش لحظه لحظه دلهره ها و نگرانی هایی را دارد که دچارش بودیم.او به نحو بی نظیری عزیز و با ارزش است،چون بیشتر اوقات تصور می کردیم که شاید هرگز بچه دارنشویم .گاهی اوقات ، زمانی که نظاره گر لبخندهای زیبایش به خودم هستم ، باور این که او کاملا متعلق به من است،برایم دشوارمی شود.مترجم :شهرزاد.م.جعفری  

تعداد بازید: 1143     تاریخ ثبت: 1395/10/23

پیشنهاد ما به شما