⚜️سپیده ای رو به غروب⚜️

⚜️سپیده ای رو به غروب⚜️ ⚜️http://www.darkenareto.ir⚜️

سلام دوستان گلم

در خانه را که باز کردم ،شوکه شد.با چمدان سنگینش داشت از پله ها پایین می آمد .حتما حساب کرده بود پیش از برگشت من از خانه خواهد رفت وبا هیچکس رود رو نخواهد شد.هنوز نتوانسته بودم بپرسم کجا که صدای بوق ماشین را شنیدم.مردک به دنبالش آمده بود.این را ازگونه های گل انداخته و حرکت هیجان زده اش می شد فهمید .عین پرنده ای که توی دست شکارچی گیر افتاده باشد.داشت بال بال می زد و درعین حال ،نمی خواست خودش را بشکند .ولی من که شکارچی نبودم ،مادرش بودم.

وای که آدم ها اگربخواهند می توانند چقدر سنگدل شوند .مثل یک غریبه نگاهم کرد .سرد و کینه توز.
گفت :دارم می روم خانه ی خواهرکیا .سه روز وقت دارید تا با عروسی ام موافقت کنید و گرنه ،صبح سه شنبه از دادگاه اجازه ی عقد می گیرم.حالا هرجوردوست دارید تصمیم بگیرید.
خشکم زد .واقعا باورنمی کردم .دخترم به تهدیدهایش عمل کند.وهمین طوری سرش را بنندازد پایین وبرود .انگار که من و پدرش ،دشمن خونه اش بودیم وکیا وکتی ودیگران ،همخون او.
می خواستم محکم باشم .مقابلش بایستم ونگذارم برود .می دانستم رفتن سپیده ،مسایل را پیچیده تر می کند ولی نمی دانستم.به جای صدای همیشگی ام ناله ای عجیب از حنجره ام خارج می شد و من به جای تحکم ، التماسش می کردم :عزیزم ، نرو. به ما ارزش نمی دهی ، نده .ولی به آبرو و آینده ی خودت فکر کن.زندگی همین دو روزعاشقی نیست.اما مگرگوش می کرد .با خنده ای عصبی حرفم را برید و گفت:فکر می کنم همه ی حرفهایمان را زده ایم پس لطفا احترام خودتان را نگه دارید.دلم ریخت .یعنی می خواست چه کار کند .شاید اگر نمی گذاشتم برود ،کنارم می زد یا شاید از بالای پله ها پرتم می کرد پایین .
احساس کردم یک پرده ی ضخیم جلوی چشم هایم را تار کرده.درست مثل وقت هایی که سپیده کوچلولو را که عاشق آب بازی بود به حمام می بردم .واز شوق سر زندگی او یادم می رفت عینکم را در بیاورم.دستم را به نرده گرفتم تا نیفتم .سپیده داشت می رفت...
به سختی از پله ها بالا آمدم وخودم را به تلفن رساندم .مغزم واقعا کار نمی کرد .فقط توانستم حافظه مربوط به شماره همراه جواد ، همسرم ، را به یاد بیاورم .چند دقیقه بعد، در خانه بود.هم او ، هم پسرم و هم خواهر برادرم . روی تخت درازم کرده پاهایم را بالا از سطح بدنم قرار داده بودند.خواهرم سعی می کرد، کمی آب قند به خوردم دهد اما من چنان حالت تهوعی داشتم که نمی توانستم چیزی بخورم.
دکتر در راه بود وسپیده ی من در راه بی بازگشت به یک زندگی نافرجام .چه کار می توانستم بکنم؟
شب حالم کمی بهتر شد.سرم ها وآمپول ها تاثیر خود را کرده بودند.حالا می توانستم بدون سرگیجه روی تخت بنشینم .عموها وعمه ها ی سپیده هم آمده بودند.باید تصمیم می گرفتم .جاری ام ، توران ، شانه ام را می مالید و می گفت :نباید نگران باشم ، سپیده دختر عاقلی است.اما من می دانستم که اگر دخترم یک جو عقل داشت ، پیشنهاد خواهرزاده ی توران جان رد نمی کرد ودنبال این مرد چهل ساله راه نمی افتاد و نمی گفت:کیا بوی پدرم را می دهد.پیشش احساس آرامش می کنم .علاوه براین ، اصلا حوصله جوجه ها ی دو روزه  ندارم و نمی توانم آنها را زیر پر وبالم بگیرم تا بزرگ شوند و صاحب خانه و ماشین و ویلا.می خواهم سر یک زندگی حاضر و آماده بروم و از اول خانمی کنم.ادامه دارد...

تعداد بازید: 1151     تاریخ ثبت: 1396/01/03

پیشنهاد ما به شما