زندگی دیروز2

زندگی دیروز2 روزی مکتب دار به برادرم اشاره کرد که زغال به شاگردان بدهد.نمی دانم چرا شیطنت کرد و زغال های درشت و سرند شده رامیان آنان تقسیم کرد .مکتب دار هم متوجه شد و ازآن گستاخی برافروخت.به خصوص که آن رفتار را نه تنها به خاطر زغال ،بلکه عملی خلاف انضباط و نزاکت دیده بود.می شد دید که مکتب دار با گاز گرفتن مکرر لبانش ،می خواهد رفتار برادرم را ندیده بگیرد ولی سکوت شاگردان و نگاههای تعجب آمیز و مکرر آنان به مکتب دارگویی اورا واداربه واکنش کرد.مکتب دار حدود دو دقیقه ساکت ماند و بعد از مدتی از بالای عینک به برادرم خیره شد.تمام شاگردان ساکت شده ونفس ها درسینه حبس شده بود و هیچکس نمی توانست پیش بینی کند که نتیجه ی آن خیره شدن های طولانی وسکوت مکتب دارچیست.کم نوری مانع از دیدن همه چیز بود.ولی گویی تصیمیم گرفته شد.او به آؤامی برادرم رابه جلوی میز خودش احضارکرد واو هم رفت وبا ادب و دو زانو جلوی میز مکتب دارنشست.مکتب دار باز مدتی به اوخیره شد . ناگهان دو نفر از  شاگردان بزرگتر را که در همان طرف برادرم نشسته بودند صدا زد و گفت :تا فلک را از زیر پله بیاورند.برادم با ادب و التماس گفت:جسارتی شده مراببخشید و منظوری در کارنبوده است.ولی اعتراف غیر مستقیم به گناه سودی نکرد.می دیدم که برادرم در جریان تنبیه شدن است.ترس و دلهره سراپای وجودم را فرا گرفته بود.برادرم پسری فعال و با نفوذ بود بود و بسیاری از بچه ها حتی خیلی بزرگتر از خودش هم ،از او ملاحظه داشتند و به راستی خیلی پر زور بود و به جزننه ایران کسی جرات نداشت خیال دست زدن به او را داشته باشد.او حتی پسر مکتب دار را هم کتک زده بود.چگونه می توانستم ناظر تنبیه او باشم.گویا برادرم خواست شجاعت نشان بدهد و سه چوب اول را تحمل نمود ولی با چوب چهارم ناله اش برا ی آباجی فاطمه بلند شد و در خواست بخشش کرد.من که سراسیمه به روی پنجه پاهایم نشسته  واز ترس خود را خیس کرده بودم ،با جوراب پشمی و بی کفش به طرف در مکتب خانه دویدم و در را با سرعت به عقب زدم و با وجودی که آباجی فاطمه خود را خانه رساند ،با گریه و فریاد به سوی خانه فرار کردم .گویا مکتب دار دو نفر را به دنبال من فرستاده بود که مرا به مکتب باز گردانند ولی تا مسافتی به من نرسیدند....ادامه دارد.از زبان :دکترحجتی استاد جامعه شناسی دانشگاه نقل می کنیم.در شماره :راه زندگی  

تعداد بازید: 828     تاریخ ثبت: 1395/11/08

پیشنهاد ما به شما