😔💘نفرین یک دلشکسته3😔💘
😔http://www.darkenareto.ir😔
سلام دوستان درکنار تودرادامه داریم:
او بغض کرد و حرفی نزد .شوکه شده بود .وقتی می خواست برود فقط یک جمله گفت:-امیدوارم سزای این کارت را ببینی .
-حرفش بوی نفرین می داد .نفرین یک دلشکسته پشتم لرزید.می خواستم صدایش بزنم و بگویم این چه بود که گفتی ،اما رفته بود.ازدورمی دیدمش که پریشان می رفت و بعد در خم کوچه گم شد.سرم درد گرفته بود.احساس بدی داشتم.دلی را شکسته بودم.صبح روز بعد سنگین و کسل از خواب بیدار شدم.در دانشکده دوباره جلالی به سراغم آمد و گفت :-پس چی شد جواب من؟کی بیایم خواستگاری؟هنوز زود است.پدر و مادرم از دستم ناراحتن .بگذار کمی بگذرد ، بعدا. دو ترم آخر درسم سخت ترین ترمهای دوران تحصیلم بود، چون یک لحظه مهرزاد ونفرینی که در حق من کرده بود، از مقابل چشمانم کنار نمی رفت و این باعث شده بود آن طور که باید و شاید دل به درس ندهم .به هرزحمت که بود درسم را تمام کردم و به جلالی گفتم : می توانی به خواستگاریم بیایی.خوشحال شد وگفت:-به مادرم می گویم به مادرت تلفن بزند و قرار روز خواستگاری را بگذارد.
قرار گذاشته شد و من کم کم داشتم مهرزاد را فراموش می کردم که دردی در سینه ام پیچید .اوایل توجهی به آن نمی کردم ،اما بعد احساس کردم باید آن را جدی بگیرم .درون یکی ا زسینه هایم دو-سه غده ی سفت که گاهی درد هم داشت ، به وجود آمده بود.به کسی چیزی نگفتم.به دکتر متخصص مراجعه کردم.بعد ازمعاینات و آزمایشهای لازم گفت:
-باید از سینه ی شما تکه برداری شود تا نظر نهایی را بدهم .ترس برم داشته بود .شاید نفرین مهرزاد اثر کرده بود.باید به سراغش می رفتم و از او عذرخواهی می کردم ، اما غرورم اجازه نمی داد .عمل تکه برداری انجام شد و چند وقت بعد دکتر معالجم گفت: -متاسفانه شما مبتلا به سرطان سینه شده اید .یک سال و نیم هم ازبیماریتان می گذرد .تعجب می کنم که چرا دیر اقدام کرده اید .شما که خودتان پزشک هستید .لبم را گزیدم و گفتم: -اوایل فکر می کردم چیزیم نیست .وقتی توده های سفت را در سینه ام لمس می کردم ،دردی نداشت ، به همین دلیل آن راجدی نگرفتم.-به هر حال باید تحت شیمی درمانی قراربگیرد و اگر جواب نداد...سکوت کرد.شاید دلش نمی آمد حقیقت را به من بگوید .خودم دنباله ی حرفش را گرفتم.- .اگر جواب نداد باید سینه ام را ببرید؟
سری به علامت تایید تکان داد و گفت:- آره ، اما مهم نیست ، چون با عمل جراحی می توانید فرم ظاهری آن را حفظ کنید.مهم ایناست که بیماریتان به جاهای دیگر ریشه ندواند.
پاک روحیه ایم را ازدست داده بودم.تصمیم گرفتم شیمی درمانی نکنم تا مرگ به سراغم بیاید، اما ناگهان پشیمان شدم و با خود گفتم باید هر طورشد ه ،سلامت خودم را به دست بیاورم.باید با مرگ مبارزه کنم .هنوز زود است که ناامید بشوم .جلالی هم که حالا دیگر او را مسعود صدا می کردم به من روحیه می داد و می گفت:مقاوم باش سیمین!ناسلامتی تو دکتر هستی.باید این بیماری را شکست بدهی .من مطمئنم که می توانی.
چند ماه شیمی درمانی فایده ای نداشت.این بیماری لعنتی بدجوری ریشه دوانده بود وآن طورکه دکتر می گفت چاره ای جز قطع یکی ازسینه هایم نبود.این خبر بدترین ضربه رابه روحیه ی من وارد کرد.دیگر خود را یک موجود شکست خورده می دیدم .می ترسیدم حقیقت را به مسعود که قرار بود چند روز دیگر با خانواده اش به بله برون بیاد بگویم ، اما او از حال پریشان واوقات تلخ من همه چیز را حدس زد.-چی شده سیمین؟شیمی درمانی جواب نداد؟
-نه حقیقت این است که می خواهند مرا تحت عمل جراحی قرار بدهند.او خوب می دانست که معنی این حرف یعنی چه!انتظارداشتم به من قوت قلب بدهد،ولی بعد از یک سکوت طولانی ، خیلی سرد خداحافظی کرد و رفت.
معنی این رفتاررا می دانستم .او از اردواج با من منصرف شده بود.
دوهفته بعد در بدترین شرایط تحت عمل جراحی قرار گرفتم.بعد از عمل دوست نداشتم کسی را ببینم.دیگرآن دختر شاداب سابق نبودم و خجالت می کشیدم د رجمع حاضر شوم. خودم را یک موجود ناقص می دیدم .موجودی که همه می خواهند به او ترحم کنند.پدرومادرم انتظارداشتند مطب بزنم ، اما بقدری روحیه ام را ازدست داده بودم که توانایی هیچ کاری را خود نمی دیدم.من انگیزه ام را برای زندگی هم ازدست داده بودم ، چه برسد به کار.اکنون هفت سال از آن زمان می گذرد ومن هنوز روحیه ام را به دست نیاورده ام.هر آن منتظرم که بیماری ام دوباره عود کند و این بار مرگ به سراغم بیاید.