مواجهه با فرشتگان
زنی متاهل هستم که تازه صاحب فرزندی شده ام و مثل همه تازه مادرها ،دوران سخت وتنش زایی را در پیش رودارم .علاوه برآن ،شاغل هستم و کارهای حساس حسابرسی یک شرکت بزرگ بین المللی را انجام می دهم .و تمام مدت سعی دارم خوددارو آرام باقی بمانم و بتوانم همه کارهایم را به نحو احسن انجام دهم.
شوهرم نیزازصبح تا شب درکارخانه ای کارمی کند و ازحق نگذریم ،وقتی به خانه می آید کمک حالم هست،ولی بازم هم درهنگام انجام کارهای خانه و بچه مضطرب و مشوش هستم.مادرم بیشتر اوقات به خانه مان می آید ،ولی حتی با وجود کمک های او هم ،هرگز وقت کافی برای سر وسامان دادن به همه کارهای نیمه تمام ندارم.به خاطر این شرایط تنش زا و وقت گیر،گاه و بیگاه ،بی خود و بی جهت با شوهرم مشکل پیدا می کنم و جروبحثی بینمان بوجود می آید .ودر همین اثنا،مواجهه ای با یک زوج فرشته داشته ام که می خواهم آن را با جزییاتش برایتان شرح دهم :
یک روزعصر،سوارقطار شدم تا ازمحل کارم به خانه برگردم .دل توی دلم نبود،و نگران فرزند تازه متولد شده ام بودم.با این که آن روز مادرم مسوولیت نگهداری از بچه را تقبل کرده بود ،ولی هول و اضطراب زیادی داشتم.علاوه بر آن ،کلی کار از شرکت همراهم آورده بودم تا شب در خانه آنها را تکمیل کنم .در حالی که درقطارنشسته بودم و از پنجره به مناظراطراف نگاه می کردم ،زن و شوهر سالخورده ای به من نزدیک شدند.شوهر نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیا همین جا بنشینیم سپس ،به صندلی های روبرو من اشاره کرد.زن رو برگرداند و به جای این که به صندلی نگاه کند.مستقیم و خیره نگاهی به من انداخت و بدون به زبان آوری حرفی ،مستقیم روی صندلی روبرویم نشست .حالتی جدی و در عین حال مهربان و خیرخواه د رچهره اش موج می زد.بدون این که توجه زیادی به آن داشته باشم .به بیرون نگاه می کردم و منتظر حرکت قطار بودم.ناگهان زن به جلو خم شد و پرسید :دست دارید قطار زودتر حرکت کند،مگرنه؟
باحیرت نگاهی به او انداختم و سرم را به نشانه تصدیق تکانی دادم.دوباره گفت:می خواهید هرچه زودتر به خانه تان برسید:دوست دارید قطار زودتر به خانه تان برسید و کارهای نیمه تمام تان را انجام دهید،مگر نه؟
لبخندی زدم ودوباره سری تکان دادم.درحالی که تعجب کرده بودم که آن زن از کجا برنامه های مرا می داند.زن دوباره جلوترآمد و گفت :ما ساکن میشیگان هستیم.زمانی که همسن وسال شما بودم و تازه صاحب فرزندی شده بودم،خارج از خانه کار می کردم وهمیشه مضطرب و دستپاچه به نظرمی رسیدم .با این که شوهرم و مادرم خیلی کمک حالم بودند،ولی همیشه احساس می کردم که وقت کافی برای انجام دادن همه کارهایم ندارم.اوقات خیلی پرتنشی را پشت سر می گذاشتم.ولی ،همیشه به کمک خداوند و فرشتگان معتقد بودم و می دانستم که او هیچوقت بندگانش را تنها به حال خود رها نمی کند...
حیرت کرده بودم.مسافری روبرویم نشسته بود که می توانست در مورد هر موضوعی صحبت کند.ولی،درست در مورد شرایطی حرف میزد که داخلش قرارداشتم.همان موقع ،احساس کردم که آنها افراد عادی نیسنتد.مرد بدون این که دخالتی در مکالمه ما بکند ،به مناظر اطرافش نگاه می کرد.حالت دلچسب و خوشایندی در چین و چروک های صورتش به چشم می خورد.به نظر می رسید.آنجا نشسته و منتظر است تا صبحت ها ونصایح زنش به پایان برسد.زن ادامه داد.بعد از مدتی ،برنامه هایم را منظم تر کردم .سعی داشتم از وقتم به نحو بهینه ای استفاده کنم.پس اوایل هفته چند جورغذا درست می کردم تا هرروز با مشکل دا پختن مواجه نشوم.کارهای خانه را درطول هفته به تدریج انجام می دادم تا در تعطیلات آخر هفته با کوهی از کارهای نیمه تمام مواجه نشوم.کارها را طوری تقسیم می کردم که شوهر و مادرم بتوانند به بهترین نحو کمکم کنند و مشکلاتم به این شکل خیلی زود کم و کمتر شدند.اصلا خوب نیست که خانمی جوان مثل شما ، به خاطر موقعیت و شرایط زندگی اش ،آزره خاطر و پریشان شود.شما هم ناراحت نباشید،خداوند درهمه حال یارو یاوربندگانش است.
همان هنگام ،قطاردر ایستگاه مورد نظرم متوقف شد.قبل از پیاده شدن،نگاهی حق شناسانه به آن زن وشوهرش انداختم و به او گفتم که از گفتگویمان خیلی لدت بردم واز نصایحش تشکر کردم .او لبخند شیرینی به چهره اش نشاندو گفت :خیر پیش ،دست حق به همراهت .و من در حیرت و ناباوری محض راهی خانه مان شدم...درحالی که ازدرون آرامش عجیبی به جانم افتاده بود... مترجم:آریا.ب