دلم به بچه ها خوش بود

دلم به بچه ها خوش بود شادی به خانه ی ما برگشته بود.مادر و خواهرهایم مدام موضوع ازدواج من را پیش می کشیدند.زنها یی را معرفی میکردند.ولی من نمی پذیرفتم و از طرفی این دغه دغه د ربچه ها روزبروزبیشتر می شد.اگریک شب دیر به خانه می آمدم ،بچه ها اخم و تخم می کردند.توی دلم به این دلواپسی ها می خندیم چون از خودم مطمئن بودم که هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم.اما باید این اطمینان رابه بچه ها هم می دادم .برای همین باز یک روز همه را جمع کردم و با هم رفتیم سرقبر مریم همانجا قول دادم که هرگز ازدواج نکنم .هیچ وقت یادم نمی رود که چقدر آنها خوشحال شدند.

لیلی دل به یکی از همکلاسی هایش داده بود،اما نگران خانه بود.می ترسید نبودش مشکلی ایجاد کند.اما او باید ازدوا می کرد.دیر یا زود باید می رفت ،برای همین تدارک ازدواج اورا دیدم .علیرضا دانشگاه شهرستان قبول شد و من با امیرعلی و نگین تنها ماندیم.
حالا کارها باید بین سه نفر تقسیم می شد.زندگی روال عدی خودش را داشت.روز به روزوضع عادی تر می شد . و من بیشتر احساس تنهایی می کردم.دلم برای مریم تنگ می شد ولی بچه ها نباید از احساس من باخبر می شدند. نا این که لیلی اولین کسی بود که خودش پیشنهاد کرد من ازدواج مجدد کنم .علی رضا هم موافق بود ولی من نمی توانستم این کار را بکنم .هر چند که مطئن بودم دیریا روزتنها می شوم.
امروزسالروز مرگ مریم است.درست چهارده سال گذشته.هر چهارتا بچه ها رفته اند سرزندگی شان،حتی تاریخ  فوت ماردشان را فراموش کرده اند.صبح زود خودم تنها با یک شیشه گلاب و چند شاخه گل رفتم سر قبرش برایش درد دل کردم.گفتم که خیلی تنها شده ام.بارم را به مقصد رسانده ام و وقت آن رسیده که بروم پیش او.
برایش گفتم که حالا چهار نوه دارد و پنجمی هم در راه است .بچه ها ی لیلی و نگین را صبحها می گیرم تا آنها بروند سرکار.دختر علی رضا هم از راه مدرسه می آید پیش من.
خانه مان تبدیل شده به مهد کودک شده،دلم به همین بچه ها خوشه که بزرگ می شوند واز پیشم می روند.دیگر این همه دل کندن ها و جدایی ها خسته شده ام.چقدر دلم می خواه که کنار مریم به آرامش مطلق برسم...تمام

تعداد بازید: 942     تاریخ ثبت: 1395/10/16

پیشنهاد ما به شما