دلم به بچه ها خوش بود1

دلم به بچه ها خوش بود1
از مریم پرسیدم ، خب بعدازتو چه کنم؟...حالش  خیلی بد بود .نمی دانم اصلا صدای من را می شنید یا نه.شیمی درمانی دیگر جواب نمی داد.دکتر گفته بود، ببریمش خانه.ولی من قبول نکردم.امید روزنه ای ، چیزی را داشتم که حالش خوب شود.مادرش که
 گفت: نمی خواهد بچه اش با این سرم ها بمیرد.ولی من باز قبول نکردم.روزهای آخر حالش خیلی بد بود.دیگه باور کردم امیدی نیست.برای همین خواستم ازخودش بپرسم که تکلیف من چه میشود؟ مردی پنجاه و هفت ساله ای بودم ولی مثل بچه ها انگاره راه خانه ام را گم کرده بودم.نمیدانستم با چهارتا بچه چکار کنم و از امور خانه هیچ اطلاعی نداشتم و حتی نمی دانستم مریم چطور با حقوق کارمندی من همه ی هزینه ها را پوشش می داد.اما زندگی در جریان بود و بچه ها حالا فقط من را داشتند.

وقتی مراسم تمام شد،همه رفتتد سراغ زندگی شان .مادرزنم برای مدت کوتاهی پیش ما ماند.اما بالاخره او هم رفتنی بود.ما تنها ماندیم .دختر بزرگم بیست ودو ساله بود و دانشجوی پزشکی .از آن دخترهایی که فقط درس خوانده بود و حتی یک نیمرو نمی توانست درست کند.مریم این طور خواسته بود.موقع امتحانها حتی غذا را می برد توی اتاقش تا مبادا وقتش تلف شود.حالا او هم مثل من مانده بود معطل که چه بکندوبچه ها ی دیگر هم که کوچکتر بودند.روزها  و هفته های اول وضع خانه حسابی بهم ریخته بود .مجبور بودم مدام غذا از بیرون بگیرم.یه هفته نکشید که حقوقم ته کشید.این یکی از آن مشکلاتی بود که قابل حل نبود.باید وضع را درست می کردم .خواهرم ،خاله ی بچه ها ،مادر بزرگها و ... خلاصه هر کس مدتی آمد و رفت و هیچکس نتوانست مشکل را اساسی حل کند. مادرم مدام غر می زد که باید به فکر زن جدیدی باشم .اما نه از نظر روحی آمادگی این کارداشتم  و نه می توانستم جای خالی مریم را با کس دیگری پر کنم.تازه بچه ها را چکار می کردم؟چطور به آنها می قبولاندم که به این زودی صاحب مادر جدیدی شوند؟....ادامه دارد

تعداد بازید: 1371     تاریخ ثبت: 1395/10/14

پیشنهاد ما به شما