من هنوز امیدهای زیادی دارد...3

من هنوز امیدهای زیادی دارد...3

روزبه روز از خانه بیشتر فاصله می گرفت.دخترکوچکم هم شیرین زبانی می کرد و خستگی ازتنم در می رفت .درتمام آن سالها زخم زبان خانواده شوهرم هم از طرف دیگرنمکی بود که برزخمهایم می پاشیدند.آنها فکرمی کردند من همه ی اموال شوهرم را خرج خانواده خودم می کنم ،غافل از این که شوهرم خانه نشین شده بود و امورات مغازه را من و احمد می گذراندیم.

هر چه بچه ها بزرگترمی شدند،هزینه ها بالاتر می رفت .فکرکردم مغازه کفاب مخارج را نمی دهد.مغازه را سپردم به احمد و راحله و خودم شروع به خیاطی کردم .دخترم ،راحله توی مغازه خیلی اذیت می شد.گاهی اوباشها اذیتش می کردند.سعید هم حاضرنبود هیچ همکاری کند.گاهی مادراحمد می رفت توی مغازه و کنارراحله می ماندو گاهی هم در خانه به من کمک می کرد.او سخت کار می  کرد و حتی لحظه ای گله و یا شکایتی نداشت.دخترکوچکم ریحانه ،هم خیلی زود به جمع کارکنان خانواده در آمد.هفت ساله بود که کنارمن می نشست و خیاطی می کرد.ازسعید دیگرقطع امید کرده بودم.هفته به هفته به خانه نمی آمد .از سر و وضعش هم معلوم بود که اوضاع روبراهی ندارد.هروقت پول می خواست به ما سر می زد.خوب می دانستم که معتادشده .این تلخ ترین اتفاق زندگی ام بود.خواستگارهای راحله تا می فهمیدند او معتاد دارد،پیشمان می شدند.راحله به سن ازدواج رسیده بود و می دانستم چقدر دلش می خواهد به خانه بخت برود.بالاخره یک روز یکی از برادرهای ناتنی ام همراه زن و پسرش از مشهد به تهران آمدند.می دانستم که حتما برای کاری به خانه ی ما آمده اند.آنها از راحله برای پسرشان خواستگاری کردند.خیلی خوشحال شدم.حداقل فامیل بودند و خیالم راحت بود که همه ی راز ورمزهای زندگی ما را می دانندوراحله با پسر برادرم ازدواج کرد و به مشهد رفت.اما به دوسال نکشید که با چشم گریان به خانه برگشت او در آن دوسال زندگی خوبی نداشت.شوهرش مدام او را کتک می زده و به شدت نسبت به او بدبین بوده.قسم خوردم که حتی برای یک روزهم او را به مشهد و خانه شوهرش برنگردانم.دوسال طول کشید تا توانستم طلاقش را بگیرم.

احمد سال طول در رشته حقوق فارغ التحصیل شد وحالا برای خودش وکیل قابلی است.اوهم با دختری در دانشکده آشنا شد و با او ازدواج کردوبعد از ازدواج راحله و احمد مجبورشدم مغازه را ببندم و تنها به کارخیاطی ادامه بدهم دیگر جزو خیاطهای معروف تهران شده بودم.مشتری هایم روز به روزبیشتر می شدند وریحانه پا به پا یم کار می کرد.راحله که طلاق گرفت ، به خانه برگشت ، به خانه برگشت .مدتی بود که از سعیدهیچ خبری نداشتم .پدرش به هر زندانی که می شناختم سر زد ولی هیچ خبری از او نبود و دیگر هرگز ازاو خبری به من نرسید.نمی دانم کجا افتاد و مرد.نمی دانم جنازه اش حالا کجاست.همیشه امیدوارم یک روز در خانه را بزند و بیاید تو.هرچند که می دانم امید واهی است ولی به هر حال حاضر نیستم حتی بعد ازسی سال مرگ او را باور کنم.

راحله دوسال بعد از انقلاب به خارج از کشوررفت.آنجا با یک پسر الجزایری ازدواج کرد.گهگداری برایم نامه می نویسد و عکس بچه ها یش را می فرستد.او در فرانسه زندگس خوبی دارد و هر چند سال یکباربه ایران می آیند.ریحانه اما هرگز نخواست ازدواج کند.اوحالا خیاط بسیار ماهری است.لباس عروس صدها دختر را دوخته ولی خودش هرگز لباس عروس نپوشید.چند سال قبل شوهرم و مادر احمد فوت کردند.حالا ریحانه تنها همدم من است .همه ی کارهایمان را با هم می کنیم .حالا یک سالی هم می شودکه زبان فرانسه می خوانم ودلم می خواهد بتوانم با نوه هایم حرف بزنم.من هنوز امیدهای زیادی دارم.امید دیدن پسر،امید ازدواج ریحانه ،امید حرف زدن نوه هایم و....امیدبه زندگی.تمام

تعداد بازید: 1169     تاریخ ثبت: 1395/10/20

پیشنهاد ما به شما