💘عزیزترین خیانتکارقسمت اول💘
⚜️🍃🌺🍃🌺🍃http://www.darkenareto.ir🌺🍃🌺🍃🌺⚜️
سلام دوستان گلم
شده بودم وکیل ووصی یک آدم زنده وحی وحاضر که خودش هم دست و پا دارتر ازمن بود وهم سروزبان دارتر.ولی به دلایل عدیده ای که آن وقت ها به نظرم خیلی خیلی منطقی می آمدند،خودم را مکلف می دانستم تا از شهره حمایت کنم و به هرکسی که پشت سرش حرف می زند بقبولانم که مشکل از دو شوخر سابق دوستم بوده و او تا جایی که می توانسته د رحفظ زندگی مشترکش کوشیده .شهره،عزیزترین دوست قدیمی من،زن خیلی تنهایی بود وبا وجود موفقیت هایی که درعرضه ی حرفه ای کسب کرده بود،در زندگی خصوصی یک شکست خورده ی کامل به حساب می آمد.البته این دیدگاه من بود وتعبیری که از تجربه ی دو ازدواج به ظاهرعاشقانه ودوجدایی تلخ او داشتم.ما از دوران دبیرستان همدیگررا می شناختیم ولی بعد از مدرسه برای سالها از هم بی خبر بودیم .من به عشق تدریس رشته ی دبیری زبان راانتخاب کرده بودم واو برای دنبال کردن اهدافش مهندسی عمران را .هر دوی ما همزمان ازدواج کرده بودیم اما دو زندگی کاملا متفاوت داشتیم .من یک دبیر آرام و یک همسر ومادر دلسوز بودم که هیچ کجای دنیا ،برایم زیبایی خانه مان را نداشت ولبخند بچه ام را با هیچ چیز عوض نمی کردم .درحالی که برای شهره،خودش وخواسته هایش همیشه دردرجه ی اول اولویت قرار داشت وبقیه فقط وسیله هایی بودند برای دستیابی به این هدف.البته ،این را بعدها فهمیدم .خیلی بعدتر از این که سالهایی را صرف دفاع از او کردم.درزمانی که با شوهر دومش زندگی می کردف مجددا با او خورد کردم.آنها درهمسایگی ما ساکن بودند و زوج فوق العاده ای به نظرمی رسیدند.خوش تیپ،تحصیکرده،عاشق پیشه ومهربان.برای معاشرت هم دوستان خوبی بودند وطولی نکشید که پایشان به خانه ی ما باز شد.شش هفت ماه بعد ،یک روز شهره ، سرزنده به خانه مان آمد وهمانجا دم درزد زیرگریه .می گفت :بهرام،شوهرش ،از نازایی او خبر داشته وبا علم بر این مطلب با او ازدواج کرده.ولی حالا نظرش برگشته و می خواهد مجددا ازدواج کند تا بچه ای داشته باشد.شهره می گفت :تحمل حضور زن دیگری را درزندگی اش ندارد و باید جددا شود.
شهره در وضعیت خوبی نبود.از شدت استرس ، رنگش پریده و حالت تشنج به او دست داده بود.یک قرص آرامبخش را درشربت گلاب حل کردم واو را به اتاق خواب بردم وخواباندمش.مثل یک بچه خوابید.درست مثل پدرام خودم که آن وقت ، چهار ساله بود.
چند هفته بعد دوستم وشوهرش به صورت توافقی از هم جدا شدند و با وجود این که مهریه ی شهر، چهارده سکه طلا بود، حمید رضا ویلایی را که در لواسان ساخته بودند به او بخشید .نمی خواهم از خودم تعریف کنم، ولی در طی همه ی آن مدت، سعی داشتم کنارشهره باشم وتنهایش نگذارم مانی از رفتارم شاکی بود وخیلی خوشش نمی آمد وقتم ر صرف شهره کنم .غر می زد ، بهانه می گرفت وپیش همه از دوستم بد می گفت .و من ، چون مطمئن بودم شهره به حضورم احتیاط دارد،فقط سکوت می کردم ودرمسائل دیگر زندگی ، کوتاه می آمدم وبه اصطلاح به او آوانس می دادم تا آرامش خانه مان به هم نخورد.
بعد از متارکه شهره ، خیلی ها از جمله مادرشوهرش به من گفتند که ارتباطم را باو کم کنم.اما من خندیم واهمیت ندادم .مگر شهره ی بیچاره چه خطری می توانست برا ی زندگی ما داشته باشد.او که بدون قرص آرامبخش وجلسات روان درمانی نمی توانست قدم از قدم بر دارد .خلاصه ، بر عکس توصیه ها ی همه ، رفت وآمدم را با او بیشتر کردم و کار را به جایی رساندم که شهره ، هر روز بعد ازکار به خانه ما می آمد وپای ثابت دوره هایمان بود.مانی همچنان عکس العمل نشان می داد وطوری رفتار می کرد که گاهی با خواهش وتمنا می خواست مانع برخورد او با دوستم شوم.ادامه دارد...
مجله :راه زندگی