😔💘نفرین یک دلشکسته😔💘
☘️http://www.darkenareto.ir☘️
دریک خانواده ی متوسط مایل به فقیر به دنیا آمدم.مادرم می گوید روزی که به دنیا آمدی،یکی ا زسردترین روزهای زمستان بود و برف می بارید .کوچه و خیابان یکدست سفید بود و ما با خوشحالی گفتیم:
-این دختر سفید بخت می شود.
می گفت : اگر به خودمان بود و از تمسخر مردم نمی ترسیدیم ،اسمت را سفید برفی می گذاشتیم ولی د رنهایت سیمین را انتخاب کردیم .مادرم می گفت :
پاقدم تو خیلی خوب بود.از وقتی که به دنیا آمدی کار و با پدر سکه شد.
من فرزند سوم خانواده بودم و دوبرادر بزرگتر از خودم داشتم .مادرم در خانه ی این وآن کار می کرد تا کمک خرج زندگی مان باشد و پدر اواخر شب خسته و مانده به خانه می آمد و اگر جز سلام چیزی به او می گفتیم با بی حوصلگی جوابمان را می داد یا توپ وتشر می زد.
من در چنین خانواده ای بزرگ شدم.خانواده ای که کاروتلاش برای تامین معیشت اولین حرف را در آن می زد .کمتر اتفاق می افتاد که ما به تفریح و کردش برویم .به خانه ی فک و فامیل هم سالی یک بار می رفتیم تا آنها هم به خانه ی ما نیایند .تمام امید و آرزوی من این بود که بزرگ شوم و دردانشگاه ادامه تحصیل بدهم و بعد کار خوبی پیدا کنم.دلم می خواست ثروتمند بشوم .با این انگیزه درس می خواندم وهمیشه جزو شاگردان ممتاز بودم .پدرم می گفت:
دو تا برادرهایت که درسخوان نیستند و به زور ده می گیرند ،امیدوارم لااقل تو درس بخوانی و برای خودت کسی بشوی.
سالها مثل باد گشت و من بعد ازاینکه دیپلم گرفتم، دوسال برای کنکور خواندم و خوشبختانه در رشته ی دندانپزشکی قبول شدم.خانواده ام از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و می گفتند:
- ما به توافتخارمی کنیم خانم دکتر!
از عباردت (خانم دکتر)خیلی خوش می آمد ولی می دانستم که هنوز راه درازی برای دکتر شدن پیش رو دارم.سر و کله ی خواستگاران یکی پس از دیگری پیدا می شد، اما به همه ی آنها جواب منفی می دادم،چون نمی خواستم به چیزی جز درس و دانشگاه فکر کنم.از پایان ترم چهارم بعد ازظهرها در مطب یک دندانپزشک مشغول کارشدم.به قول معروف دستیار او بودم .این کار دو حسن داشت؛هم به طور عملی مرا با دندانپزشکی آشنا می کرد و هم پول اندکی دستم را می گرفت و می توانستم مخارج خودم را تا حد نیاز تامین کنم.پدرم دلسوزانه می گفت؛
-دخترم سمین جان ، اینقدر به خودت فشارنیاور!
درس وکار با هم تو را از پا می اندازد.من بیشتر کار می کنم و به تو پول توجیبی می دهم.
-نه پدر جان،مطمئن باشید به من فشار نمی آید من این طوری راحت ترم.
درمیان خواستگارانم یک خواستگار از همه سمج تر بود وآن کسی نبود جزپسردایی ام .او دانشجوی رشته ی روان شناسی بود و می گفت:
سیمین جان ،من شما را شایسته ترین فرد برای همسری خودم می دانم .
-همان طور که قبلا گفتم، من تا پایان تحصیلاتم ازدواج نخواهم کرد.
بارها به او جواب منفی دادم ولی دست بردارنبود. چهار سال از تحصیلم باقی مانده بود که پدر ومادرم هر دو به من فشار آوردند به پسر دایی ام پاسخ مثبت بدهم و من که از ته دل، علاقه یا به مهرزاد احساس می کردم پذیرفتم و می گفتم:
-به شرطی که فقط نامزد شویم و عقد رسمی و عروسی بماند برای پایان تحصیلاتم....ادمه دارد
منبع:راه زندگی