حکایتی زیبا از عاشق و معشوق
حکایتی زیبا از عاشق و معشوق 💋
معشوقی ، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند.
عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه كه قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود ، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد.
معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامهها را برای چه كسی نوشتهای ⁉️
عاشق گفت: برای تو ای نازنین!
معشوق گفت: من كه كنار تو نشستهام و آمادهام ، تو میتوانی از كنار من لذت ببری. این كار تو در این لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد : بله، میدانم من الآن در كنار تو نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی كه از یاد تو در دوری و جدایی احساس میكردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسی ندارم ⁉️
معشوق میگوید: علتش این است كه تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من.
برای تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق.
تو بستة حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بندة حالات گوناگون خواهی بود.
💎 به زیبایی و زشتی خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والای خود نگاه كن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
#حکایات مثنوی معنوی