🤔آیا ارزش مردن را داشت؟🤔
♨️http://www.darkenareto.ir♨️
بی قرار توام ودردل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب دردلم هستی وبین منو تو فاصله هاست
سلام دوستان گلم
این تجربه نزدیک مرگ (مارک هورتون)است که در 7سپتامبر سال 1966ازدنیا رفت.او یکی از مبلغان بزرگ مذهبی بود وگروه خبرهای تجربیات نزدیک مرگ را به راه انداخت..
این شرح حال را اززبان خودش می خوانید:
چند سال قبل،دراثر قطع کامل تنفسی،ونارسایی کبدی وکلیوی به همراه خونریزی شدید داخلی و کم خونی ناشی از آن از دنیا رفتم .از آنجایی که،درحالت اغمای کامل بودم ،درست نمی دانم تجربه نزدیک مرگم دقیقا چه زمانی رخ داد.ولی با توجه به اطلاعات جدول پزشکی ام و دیگر شواهد وحکایات ،تصور می کنم آن تجربه درست شب سال نوی 1992صورت گرفت .همان شب کلیه هایم به کلی از کار افتادند،عملکرد کبدم متوقف شد و پزشکان به والدینم گفته بودند که باید به فکر برگزاری مراسم سوگواری برایم باشند .به هرحال ،آن شب با کمک گرفتن از دستگاه دیالیزکلیه وشرکت دادن دستگاه تنفس مصنوعی توانسته بودند مرا زنده نگه دارند .حدس می زنم که همان شب مردم...
خاطرات خیلی گنگ ومبهمی دارم از نگریستن از بالا به جسمی که روی تخت متصل به انواع واقسام لوله ها ودستگاهها وتجهیزات پیشرفته پزشکی.ولی ،درست نمی توانم بگویم که ازآن بالا جسم خودم را مشاهده می کردم .با حال واحوالی خوب بین زمین وهوا معلق بودم .نه ،لغته, معلق بودن مناسب نیست،باید بگویم که تحت کنترل بودم ،گویی چیزی یا نیرویی زاید الوصف مرا آن بالا نگه داشته بود و هدایتم می کرد ،درمحیطی گرم وخشک ،بدون احساس فشاریا هرگونه برخورد با سایرمانعی به حالت تعلیق،فقط آنجا بودم.احساس امنیت ،گرما وآرامش می کردم ،بدون کوچکترین درد یا ناراحتی یا ابهام ،کاملا هوشیار و آگاه ومطلع ...
بعد،تجربه ام آغازشد..آن سفرغیر قابل وصف وبه خاطرماندنی دلنشین...
ناگهان شفق وغروب آفتاب مملو از روشنایی تند روز شد....گرچه روشنایی ودرخشندگی تابنده از روز...
همه چیز وهمه جا روشن ودرخشنده بود ومن بدون کوچکترین احساس فشاربالا می رفتم...به سمت بالا و بالاتر واوج می گرفتم .ازآنجایی که جسمی نداشتم ،از طریق اندامهای حسی یا ابزاری که هیچ شناختی ازآنها ندارم ،احساس می کردم تبدیل به معرفت ،شناخت ،دانش، آگاهی ،اطلاعات ونیروی عقلانی محض شده بودم.ازآن دیدگاه وموضع مسلط ،فقط می توانستم به زمان و مکان بیندیشم ...این که آنجا هستم ودرحال تجربه همه چیزدرمورد مکان وزمان وموجودات حاضر در آنجا...
نمی دانم چرا،همیشه میل و گرایش خیلی شدیدی به اسکاتلند داشتم .گرچه ،تنی چند ازاجدادم اسکاتلندی هستند،ولی همگی انگلستان وسوئد زندگی می کنند .در طول عمرم ،عمرم،تعلق خاطر وعشقی شدید به آن سرزمین ،تاریخش ،فرهنگش ،آداب ورسوم و موسیقی اش داشتم ام .(صورت نی انبان آن چنان احساس را درمن بر می انگیزد که نمی توان وصفش کنم!)به هر حال ،اولین سفرم درخلال آن تجربه به اسکاتلند بود.روی صخره ای بسیاربلند ومرتفع مشرف به اقیانوس خاکستری ایستاده بودم که طوفان وتندری خشن وخطرناک درآن جریان داشت .و من آنجا حضورداشتم !
می توانستم به وضوح ضربات خشن وتند تازیانه باد را احساس کنم که به من اصابت می کرد.نیروی تند وشلاقی باران ،آسمان غرومبه وتندر دریا را می دیدم ومی شنیدم .آن گذراترین وناپایدارترین اندیشه من از سفر به آن سرزمین درخلال تجربه ام محسوب می شد.همانطورکه گفته ام ،نمی دانم به چه علت آن چنان تعلق خاطر شدیدی به آن نقطه مکانی دارم .سپس ،گرمای آفتاب وشادی خاصی به ذهنم راه پیدا کردند ودرمکانی راحت ودرخشان خضورپیدا کردم.نمی توانستم چیزی را به جزیک درخشندگی و روشنایی دراطراف تشخیص وتمیزدهم (آن چنان که حس می کردم خودم ازجنس آن هستم ...با این حال جسمی نداشتم که بتوانم جزییات آن را درست به یاد بیاورم .عقل و خرد محض وخالص بودم ،درخشان ،پرشورو حرارت ،براق ،تانبده ،شاد ،افروخته وبی شکل ...)سرتا پا اندامهای حسی وبدون هیچگونه جسم فیزیکی آشکارو ناخالص بودم که بتواند مرا بکشد وحرکت دهد یا کنترلم کند.آیا یک احساس شدید بود؟یک حالت خاص بود؟هستی وبودن بود؟کلمات مناسبی وجود ندارند نا بتوانم از طریق آنها به درستی آن حال را توصیف کنم .فقط به شدت خوشایند وآرامش بخش بود وبه مدت میلیونیم ثانیه با بیلیون سال ادامه داشت،البته درست از مدتش خبر ندارم .چون درآنجا زمان اصلا مفهمومی عملی نداشت زمان آنجا بدون معنا بود...ادامه دارد
مجله :راه زندگی