😃چشد که سر به راه شدم؟3😃
🍂🌸🍂
🍂http://www.darkenareto.ir
سلام به خوانندگان درکنارتو
درادامه داریم:
یادم هست روز آخر،فقط یک اسکناس صد تومانی ویک سکه ی پنج ریالی در کیفم داشتم .با آن تیپ وسرو وضع با اتوبوس خودم را به دانشگاه رساندم وبعد از پایان کلاس ماندم که چه کارکنم .پولم حتی کفاف خرید بلیط تا خانه را نمی داد واین طوری مجبور بودم نصف بیشتر راه را پیاده گز کنم .اما بعدش چی؟رفتم نشستم گوشه ی خلوت کتابخانه و شروع کردم به فکر کردن.قضیه رو انداختن به همکلاسی هایم که ازاول مردود بود.آنها چه فکری می کردند تازه بعدا چطوری می توانستم پولشان را برگردانم .در اوج ناامیدی یا حسن آقا دوست قدیمی پدرم افتادم که دربازارتولیدی تی شرت ولباس های راحتی داشت وبارها دعوت کرده بود تا برای طراحی تصاویر روی تی شرت ها کمکش کنم .
بلند شدم و به او تلفن زدم.گفت :هروقت فرصت داشتم می توانم پیشش بروم و من پرسیدم که آیا تا یکی دو ساعت دیگردر دفتر هست.خلاصه ، با سی -چهل تومان باقیمانده راه افتادم و بخش زیادی از مسیر را پیاده رفتم .وای که چقدر دلم می خواست پول داشتم و می توانستم یک نوشابه ی خنک بخورم وبا تاکسی دربست به مقصد بروم .اما بالاخره رسیدم وخیس وهلاک روبروی حسن آقا،زیر باد خنک کولر گازی نشستم وصبحت کردم .طرح هایشان را هم دیدم وچند تا ایده ی جدید دادم وفهمیدم دنبال چه جور کارهایی می گردد.سر مبلغ قابل قبولی با هم به توافق رسیدیم وقرار شد من چهارو پنج تا طرح ارائه کنم.موقع برگشتن شانس آوردم که با نیما ،خواهرزاده ی حسن آقا ، هم مسیر بودم وتا میدان ونک با ماشین او آمدم .وگرنه خدا می داند این راه طولانی راچند ساعته باید طی می کردم .
به اتاقم که رسیدم از خستگی داشتم می مردم .دوشی گرفتم ودو تا تخم مرغ نیمرو کردم وبعد با تمام خستگی نشستم سرکار.اما نمی دانم کی خوابم برد چون نیمه ها ی شب ،خودم را با بدنی خرد وخمیر پشت کامپیوتر دیدم.طی روزهای بعد بیرون نرفتم وبه بهانه ی بیماری در خانه ماندم.ازصبح تا شب طرح می زدم وتوی کتاب های تصویرسازی می گشتم تا ایده ی مناسب پیدا کنم .اگربدانید این کار،برای من که همیشه اهل گشت وگذار بودم چقدر سخت بود.ولی چاره ا ینداشتم آخرسر ،سه روزبعد با دست پر پیش حسن آقا رفتم .البته اگر با مترو می رفتم سریع تر و راحت تر می رسیدم اما به ریسک رسوایی اش نمی ارزید.فکرمی کردم کارهایم خیلی عالی است اما حسن آقا چند ایراد اساسی گرفت وخواست آنها را عوض کنم .خیلی حالم گرفته شد.روی پولی که می گرفتم کلی حساب کرده بودم وحتی پیش پیش توی ذهنم برای هر ریالش نقشه ای کشیده بودم با همان فلاکت برگشتم خانه و این بار گیریک راننده ی عصبی افتادم که کلی بارم کرد.می گفت :با این سر و وضع خجالت نمی کشی چهارتا بلیط تو جیبت نمی گذاری و من معذرت خواهی کردم وگفتم پول خرد ندارم...
تازه داشتم می فهمیدم زندگی یعنی چی.باید هرچه زودتر کارها را تحویل می دادم و به دانشکده می رفتم وگرنه از درس ها هم عقب می افتادم ویک گرفتاری بزرگ دیگر پیدا می کردم .فردا ی همان روز ، طرح های تصیحیح شده را پیش حسن آقا بردم واین بارازترس پیاده رفتم .ازنگاه متعجب مردم خجالت می کشیدم وحس می کردم همه می دانند یک ریال هم پول ندارم.
خسته تان نکنم .وقتی سی هزار تومان راگرفتم کلی ذوق کردم .انگار به انگار من همان پسری بودم که تا یک ماه پیش فقط صدهزار تومان درماه ،پول کافی شاپ ورستوران می داد .نمی خواهم شعاردهم وبگویم بعد از آن آزندگی ام از این رو به آن رو شدو افتادم توی خط کارودرس.ولی آن یک جورهایی گوشی را به دستم داد وحال وهوای بچگی را از سرم پراند.دیگرحداقل می دانستم جوانی ، فقط دست شدن با دخترها وکلاس گذاشتن برای آنها نیست.مدتی که گذشت ،ارتباطم با مادرم بهتر شد .هم او کمی از قبل با هم کنارمی آییم .هرچند مامان،هنوز هم توقع دارد موقع رفتن به هرجایی شماره تلفن مقصد ،نام صاحبخانه و هزارویک مطلب درباره ی اورا دراختیارش قرار دهم و به محض رسیدن هم اعلام وصول کنم .اما چه می شود کرد.من که نمی توانم اخلاق مامان پنجاه وچند ساله ام راتغییر دهم.
ازمجله راه زندگی