😔💘نفرین یک دلشکسته2😔💘
😔http://www.darkenareto.ir😔
هم خانواده ی من و هم مهرزاد و خانواده اش این شرط را پذیرفتند ،بنابراین من و مهرزاد طی مراسم ساده ای به عنوان نامزد به آشنا و فامیل معرفی شدیم.مهرزاد که لیسانسش را گرفته بود در یک مرکز مشاوره مشغول کار شد و به من گفت:
کمتر کار کن!حداقل یک روز درمیان برو سر کار.دوست ندارم خسته بشوی.دیگرمی توانی روی کمک مالی من حساب کنی.
اگر چه ازاین حمایت او خوشم آمد،اما نپذیرفتم و به او گفتم:
-من و تو هنوز نا محرمیم ،بنابراین تا موقعی که رسما زن وشوهرنشده ایم کمک تو را نخواهم پذیرفت.او ازدست من دلخورشد ولی برایم مهم نبود .راستش نمی خواستم غرورشکسته شود.شاید او فکر می کرد چون خانواده ی تقریبا فقیری هستیم به کمک او احتیاج داریم،من نمی خواستم او بعدها به من سرکوفت بزند.البته واقعا ی به من فشار می آمد وخسته می شدم.شبها که به خانه می آمدم مثل مرده ها گوشه ای می افتادم و چشمهایم روی هم می رفت، حتی نای چند کلمه حرف زدن را نداشتم .خلاصه با هرجان کندنی که بود درس می خواندم به این امید که کم کم خوشبختی را در آغوش بگیرم.سال آخر بودم که یکی از دانشجویان به من اظهار علاقه کرد.بشدت عکس العمل نشان دادم و گفتم:-من نامزد دارم.جا خورد و در حالی که لکنت زبان گرفته بود، گفت:-معذرت....معذرت می خواهم.من نمی دانستم شما نامزد دارید.
او دانشجوی سال آخر پزشکی بود و همه از رفتاد و اخلاقش تعریف می کردند .چند وقت بعد دوباره به سراغم آمد و گفت:من فکر می کردم و شما واقعا نامزد دارید...منظورتان چیست ؟شما که رسما و قانونا نامزد نیستید .فقط اسما نامزد شده اید .من درمورد شما خوب پرس وجو کرده ام.
ببینید آقای جلالی ، من نامزد پسردایی ام هستم.او چند سال است که منتظر تمام شدن درس من است.-ولی شماکه با میلی نامزد او شده اید.نمی دانستم این اطلاعات را ازکجا و چه کسی گرفته است.پاک گیج شده بودم .ادامه داد:- من فکر می کنم اگر با او ازدواج کنید ، زندگی با دوامی نخواهید داشت.-چرا؟ -چون اختلافتان زیاد است .یک ندانپزشک کجا و یک روانشناس کجا؟درآمد شما با او قابل مقایسه نیست.
من حدس می زنم او به همین امید به سراغ شما آمده است. حرفهایش که هر روز تکرار می شد، بذرتردید و سوسه را دردلم می پاشید تا اینکه یک روز همه ی هدایای مهرزاد را پس دادم و گفتم:- من با مهرزاد ازدواج نمی کنم .من و او به هم نمی خوریم .او به طمع در آمد من این همه سال صبر کرده است.
مهرزاد باور نمی کرد که من به یکباره به همه چیز پشت پا زده باشم .- چی می گویی سیمین؟ مگر چه بدی از من دیده ای ؟- ببین مهرزاد ، هم تو و هم من خوب می دانیم که به اصرار خانوادهایمان با هم نامزد شدیم.عاجزانه گفت:-ولی من ازته دل دوستت دارم و درتمام این مدت خدا خدا می کردم زودتر دکترایت را بگیری وازدواج کنیم...
که آن وقت تو پولهایم را بالا بکشی؟
کدام پول سیمین؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم .گفتم؛- خوب را به آن راه نزن !توخوب می دانی که دندانپزشکی چه در آمدی دارد.ادامه دارد...