من هنوز امیدهای زیادی دارم...1
دراین روزها خاطر ات گذشته مثل آینه جلوی رویم است .هر چند اتفاق روز گذاشته خیلی در ذهنم نیست ولی گذشته ها به شکل عجیبی در پیش رویم است.من زنی هفتاد ودوساله هستم.شاید نباید خود را جز افرادی بدانم که در نیمه راه زندگی هستند بلکه باید این واقعیت را باورکنم که به پایان زندگی نزدیکترم اما دلم نمی خواهد راجع به مرگ فکر کنم .هنوزخیلی کارها هست که دلم می خواهد انجام بدهم. درسال 1312 درشهرسمنان به دنیا آمد.پدرم کارگاه فرش بافی داشت و دخترکهای سیزده،چهارده ساله برایش فرش می بافتند.ما هم از سن کم به جمع آن دخترها می پیوستیم و هیچ تفاوتی بین ما و آنها نبود.پدرم بافت فرش را برای هر زنی هنرمی دانست.حتی افراد متمول شهر گاها دخترهایشان را می فرستادند پیش پدرم تا نقش های جدید بیاموزند و به هنرهایشان بیافزایند.
زندگی ما کاملا سنتی بود.پدرم سه همسر داشت.من فرزند همسردوش بودم .روی هم رفته چهارده تا بچه داشت که فقط دوتا ی آنها دختر بودند.مادر از نوادگان قاجار بود.اما هرگز دلش نمی خواست در این مورد حرفی نزند.از قاجارها بدش می آمد چون مادرش خاطرات تلخی از دوران جوانی اش برای او تعریف کرده بود.مادر بزرگم اهل تبریزبود.و فارسی خوب نمی دانست و تنها به خاطرزیبایی در خورتحسین او ،به زور همسریکی از فرزندان قاجار شده بود.خوب یادم است .چشم های آبی داشت و گیسوانی طلایی.هر سال وقبی به تهران می رفتیم اورا می دیدم و کلی خاطره از او به یادم است.مادرم در سمنان زن تنهایی بود .نه قوم و خویشی داشت و نه مورد لطف پدرم قرارمی گرفت.پدرم علاقه زیادی به همسر اولش داشت و درست زمانی که همسر اولش قهر کرده بود و به خانه پدرش رفته بود او مادرم را عقد کرد تا همسر اولش را بترساند.پدرم در سفری که به تهران آمده بود.تا فرستهایش را بفروشد مادرم را بدون این که ببیند ،عقد کرده بود.
بعدها که روابط پدرم با همسر اولش بهبود پیدا کرد،مادرم چون تیغی در چشم پدرم بود.خوب می دانستم که تنها به خاطردوقلوهایی که درشکم داشت در خانه پدرم ماند.وقتی بچه ها به دنیا آمدند پدرم از فرط خوشحالی به مادرم سینه ریزی داد و قسم خورد که اورا برای همیشه درخانه اش نگه می دارد.پا قدم مادرم درزندگی او خوب بود وتنها به همین دلیل پدرم تا آخر عمراورا طلاق نداد.هر چند که علا قه ای به او نداشت.هرسه زن در یک خانه زندگی می کردند.من هشت ساله بودم که پدرم همسر سومش را به خانه آورد.دختر جوان سیزده ساله ای بود که بیشترحکم همبازی را داشت و تنها به خاطر زیبایی که داشت،پدراو را عقد کرده بود.رابطه ی من با همسرسوم پدرم بسیار خوب بود و بعدها مثل دودوست همراه هم بودید.
ما چهارده خواهروبرادر،همگی درسمنان زندگی می کردیم .من در بیست ویک سالگی ازدواج کردم.این سن درواقع برای مردم سمنان بسیارزیاد بود ولی پدرم عادت نداشت دخترهایش را زود شوهر بدهد.سه سال بعد از ازدواج من، پدرم در راه مکه فوت کرد و خانواده از همان موقع ، از هم پاشید.بعد از مراسم ختم ارث بین همه ی ما تقسیم شد،چیززیادی به ما نمی رسید اما همه سر خانه و زندگی خودشان بودند و تنها فرزندان همسرسوم پدرم خردسال بودند و شرایط سختی پیدا کردند.
یکی از برادرهای ناتنی ام که احمد نام داشت و فقط شش سال داشت را پیش خودم آوردم .شوهرم کارمند دولت بود ومی دانستم می تواند آینده ی خوبی برای احمد فراهم کند.