👫حرف مادرم درست بود👫
🌾http://www.darkenareto.ir🌾
سلام دوستان گلم
در ادامه داریم:
یعنی چهار-پنج سال صبر کنم .محال است.من همین امسال باید با مریم ازدواج کنم.
مادرم از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت:-نگفتم عقل توی کله ات نیست.
جواب منفی پدرمریم مرا خرد کرد .احساس می کردم به او حق می دادم که جوان آس وپاسی مثل مرا به دامادی قبول نداشته باشدريال اما تصورم این بود که مریم می تواند مادرش را راضی به ازدواج ما کند و او نیز پدرمریم را.خیلی حالم گرفته شده بود ، اما نا امید نشده بودم .کاری پیدا کردم و در کنار آن برای شرکت د رامتحانات کنکور آماده شدم.چند ماه بعد با اعلام نتایج و رتبه پایین و یا به قول خواهرم افتضاحی که به دست آوردم، برای همیشه از فکر تحصیلات عالیه و این جور چیزها بیرون آمدم .با این شکست رسیدن به مریم را سخت تر می دیدم.
دوسال از زمانی که مادرم به طور غیر رسمی به خواستگاری مریم رفته بود، گذشته بود.من ومریم همچنان با یکدیگر تماس تلفنی داشتیم وبعضی روزها همدیگر را می دیدیم .او مدام به من قوت قلب می داد و می گفت :-علیرضا مطمئن باش که من با کسی دیگری جز تو ازدواج نمی کنم.
حرفها وقولهای مریم عزم مرا برای رسیدن به او جزم تر می کردم ، اما یک سال ونیم بعد درکمال ناباوری شنیدم که مریم با یکی از خواستگاران پولدار خود ازدواج کرده است .تا مدتها نمی توانستم این واقعیت را بپذیرم، اما متاسفانه مریم همه ی عهدهایی را که بسته بودیم ، شکسته بود وبدون اینکه توضیح و یا توجیهی برای این کارش داشته با شد ،برای همیشه دور مرا خط کشیده بود.ازاو متنفر شدم واین تنفر به مرور آنقدر گسترده شد که به مادرم گفتم:
-من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
مادر نصیحتم کرد وگفت:-اولین اشتباه تو این بود که به عشقها ودوستی های دوره ی نوجوانی دل بستی، لطفا دومین اشتباه را مرتکب نشو!دختر خوب فراوان است.در اطراف ما دخترهایی وجود دارند که از هر لحاظ از مریم بهترند.بنابراین فکر نکن که دنیا به آخر رسیده است.مادر نمی توانست درک کند که از بی وفایی مریم چه ضربه ای به دل و جان من وارد شده است.او با این کارش مرا مثل یک دستمال کاغذی مچاله کرده و به سطل آشغال انداخته بود.احساس حقارت می کردم.
این افکار و حالات حدود یک سال با من بود و رهایم نمی کرد تا اینکه سرانجام تصیمیم گرفتم به خارج سفر کنم، آن هم به آمریکا .پدرم وقتی از تصیمیمم با خبر شد ، گفت-آمریکا ؟آنها دل خوشی ا زما ایرانی ها ندارند .چطور می خواهی به آنها بروی؟
-همه ی کارها ردیف است.به آلمان می روم و پسر خاله ی دوستم برایم دعوتنامه می فرستد و از آنها راحت به آمریکا می روم.
خیلی ها سعی کردند مرا از رفتن به این سفر منصرف کنند، اما قبول نکردم و دریکی از روزهای بهار سال 70 به سوی آلمان پروازکردم.با پولی که حال پس انداز دو-سه سال کار کردنم بود، دریک هتل درجه سه اتاق گرفتم تا اینکه دعوتنامه ی سیروس به دستم رسید.وبعد از آن با هزار بدبختی وباج دادن به این وآن ویزای یک ماهه آمریکا را گرفتم وراهی لس آنجلس شدم.سیروس به گرمی از من استقبال کرد و گفت :
-می خواهی ساکن آمریکا شوی؟
-اگر بتوانم آره.
-خب ، برای این کار دو راه وجود دارد، قانونی و غیرقانونی .کدام راه را انتخاب می کنی؟
خندیم و گفتم :
معلوم استف قانونی.چون حوصله ی یک عمر قایم با شک بازی را ندارم.
سیروس هم خندید وگفت:
-خوشم آمد.زرنگ هستی ودوراندیش .به خانه که رسیدیم دراین باره مفصلا حرف می زنیم.
-سه -چهار روز اول به تفریح وآشنایی با بعضی از ایرانیان ساکن لس آنجلس گذشت.لس آنجلس شهر شلوغی بود وبعضی از محله های آن بقدری شلوغ و کثیف بو که باروت نمی شد در یک شهر بزرگ آمریکایی هستی .روز پنجم از سیروس پرسیدم:
-نمی خواهی راههای قانونی گرفتن گرین کارت را به من نشان بدهی؟
او چند راه را به من گفت که از بین آنها به زعم خودم یکی از سادترین راهها را انتخاب کردم ،یعنی ازدواج با یک دختر آمریکایی وبه دنبال آن تبعه ی آمریکا شدن.
سیروس می گفت:
-این را ه چندان هم آسان نیست،چون تو تقریبا فقط سه هفته فرصت داری که با یک دختر آمریکایی آشنا بشوی وبا او ازدواج کنی.
-از همین فردا توی خیابان دنبال یک دختر خوب آمریکایی می گردم.
نمی دانم آن روزها چرا انقدر سطحی و بچگانه فکر می کردم .چنان از پیدا کردن یک دختر خوب برا ی ازدواج حرف می زدم ک انگار می خواستم پیاز وسیب زمینی بخرم .الان ک به گذشته فکر می کنم ، می بینم حرف مادرم درست بود و واقعا کم عقل بودم.فکر انتقام از مریم تمام ذهنم را اشغال کرده بود.انتقام من به این شیوه بود که می خواستم با یک ازدواج موفق در آمریکا وساکن شدن دراین کشور توانایی ها ولیاقت خودم را به رخ مریم وخانواده اش بکشم .یادم نمی رود که درهمان روز اول کنار یک آسمانخراش زیبا ایستادم و عکس گرفتم وآن را به آدرس خانواده ی مریم پست کردم .پشت عکس نوشته بودم:(گفتید که لایق دامادی شما نیستم ، اما می بینید که آمریکا را فتح کردم.)آری ، من تصور می کردم کنار یک آسمانخراش عکس گرفتن یعنی فتح آمریکا ! من نمی دانستم که چه روزهای تلخی در انتظارم است....ادامه دارد