موسیقی تسلی بخش
درسال 1975 ،تجربه منحصر به فرد و بی نظیری از مواجهه با فرشتگان آسمانی داشتم.درماه آوریل همان سال،درست قبل از فارغ التحصیلی از دبیرستان ،شوهرم کردم.شوهرم در ارتش کار می کرد و قرار بود برای مدت زمانی به کشورآلمان برود.او از ابتدا این موضوع را با من در میان گذاشته بود،ولی بعد از ازدواج جدایی از او برایم خیلی دشوار به نظر می رسید.ولی ،مجبوربودم تن به این جدایی کوتاه مدت بدهم،چرا که به عشقمان به یکدیگر معتقد بودیم و می خواستم نشان دهیم که حتی با وجود جدایی به یکدیگر وفاودارمی مانیم.لازم به ذکر است که من در خانواده ای نابسامان و متلاشی پا گرفته بودم.و در نتیجه ، خیلی به شوهرم احساس وابستگی می کردم و اورا تنها حامی و پشت و پناهم می دانستم.قبل ازازدواج ،درمورد انتخاب مسیرزندگی ام ،خیلی گیج و سردرگم بودم.ولی ،بعداز ازدواجم،احساس کی کردم که سرو سامان گرفته ام و سرانجام زندگی ام شکل گرفته است.ولی ،متاسفانه می بایست تن به آن جدایی بدهم.قوانین ارتش هم خیلی سفت و سخت هستند.و شوهرم نتوانست مرا همراه خودش به آلمان ببرد.
وقتی شوهرم رفت،تامدتها حال خودم را نمی فهمیدم.تنها ،گیج و وحشت زده بودم و فقط دعا می کردم که عمر این جدایی زودتر به سر برسد.گاه و بیگاه مادرشوهرم سری به من می زد وهمراه هم دعا می کردیم تا شوهرم زودتربرگردد.یک روز ظهر،بعد از رفتن مادرشوهرم،آرامش عمیق وعجیبی بروجودم مستولی شد.آرامشی که در عمرم آن را تجربه نکرده بودم.مدت کوتاهی بعد ازآن ،متوجه شدم که باردارم.وقتی خبر را به شوهرم دادم،از خوشحالی سر ازپا نمی شناخت .قرار بود بچه درماه سپتامبربه دنیا بیاید،ولی...بعد از گذشت چند ماه احساس عجیبی به من دست داد.نمی توانستم تکانهای بچه را احساس کنم.ندایی غریزی دردرونم به من می گفت که مشکلی وجود دارد.ازاطرافیانم شنیده بودم.که بچه بعد از گذشت چند ماه اول ،به حرکت درمی آید ،ولی بچه من اصلا حرکتی نداشت.به پزشک اورژانس مراجعه کردم و او را درجریان مشکلم قرار دادم.اویک سری آزمایش برایم نوشت ونتایج نشان دادند که بچه دررحم مرده است...
دوباره غم عالم به سراغم امد.بچه تنها نقطه امیدم محسوب می شد.تصور می کردم با به دنیا آمدنش ،غم دوری ازشوهرم را راحت تر می توانم تحمل کنم وسرم گرم می شود،ولی متاسفانه آن خبر ناگوار،کاخ آرزوهایم رادر هم شکست...
شوهرم آن سوی آبها بود.حمایتی از سوی خانواده ام صورت نمی گرفت وتنهای تنها بودم.از دست مادر شوهرم هم کارزیادی بر نمی آمد.بالاخره ،به پای خودم به بیمارستان رفتم ومدارک لازم را پر کردم تا تحت عمل سقط جنین قرار بگیرم .حال و روز بسیار بدی داشتم.دوباره پوستم کدرشده بود .موهایم خشک شده ودسته دسته می ریختند.درآن سن و سال کم ،هیچ میلی به ادامه زندگی نداشتم .مردن بچه ام دررحم به سان آخرین تلنگر بر چینی نازک دلم بود...
روی تخت عمل دراز کشیدم و به گریه افتادم،گریه ای بی امان و از ته دل...به حال خودم،خانواده نابسامانم ،دوری از شوهرم و مرگ فرزندم ندیده ام.آنقدر گریستم تا خوابم برد.در خلال آن خواب کوتاه مدت،زیباترین وخوش نواترین آهنگ ملکوتی به گوشیم خورد که تا به حال آن را نشنیده بودم.اطمینان داشتم که فرشتگان آسمانی آن موسیقی را می نوازند تا به من آرامش بخشند.موسیقی آن چنان آرامش بخش وتسلی بخش بود که اصلا دلم نمی خواست از خواب بیدار شوم.بعد ازآن ،کشیشی به اتاق آمد تا قبل ازعمل برایم دعا بخواند واز صدای اواز خواب پریدم.ازدیدن کشیش خیلی خوشحال بودم،و در عین حال ناراحت از این که ازآن خواب بی نظیر و آرامشی بخش بیدار شده بودم.
به هر حال ،آن دوره پر تنش وسخت سپری شد من تا امروز هم که صاحب دوفرزند زیبا وسالم هستم،خاطره آن موسیقی ملکوتی و فرشتگان اللهی را از یاد نبرده ام و به یادشان خوش و دلگرم هستم....
مترجم :آریا .ب