⚜️سپیده ای رو به غروب2⚜️
😊
http://www.darkenareto.ir😊
در ادامه داریم..
سعی کردم آرام باشم .چه آن شب و چه روزهای بعد از آن.باید دست کم ظاهر قضیه را حفظ می کردیم .به قول خواهرم ، سپیده بچگی کرده بود اما اگر ما پشتش را خالی می کردیم ، برای همیشه خود را تنها می دید و معلوم نبود بعدها چه بلایی به سرش می آمد.
صبح یکشنبه خواهرم به موبایل سپیده زنگ زد وگفت که ما موافق هستیم .آنها می توانند با خیال راحت برای عروسی شان برنامه ریزی کنند.
عصر همان روز دخترم به خانه برگشت با یک حلقه زیبا و جعبه ای شیرینی .چشم هایش از خوشحالی می درخشید .درست مثل بچگی هایش .مواقعی که با گریه ، خوراکی یا اسباب بازی مورد نظر را به دست می آورد.
جشن مفصلی برایشان گرفتیم .یک مهمانی آبرومند و تمام وکمال .بهترین جهیزیه را هم به خانه ی داماد فرستادیم که طوری رفتار کردیم تا بیگانه ها پشت سرمان حرف نزنند.اما مگر این داماد ما می گذاشت ما جرا ختم به خیر شود .همان شب عروسی مرا کنارکشید و گفت:سوسن خانم،لطفا به خانه ما نیایید.
من وسپیده ، به اندازه کافی دراین چند ماه اعصابمان متشنج شده وحالا دیگر نمی خواهیم شما را ببینیم .
انگار یک سیلی محکم به صورت زده بودند.به آرامی روی نزدیک ترین صندلی نشستم و آخر شب به مهمانها که درباره ی مراسم پاتختی می پرسیدند گفتم که فردا مجلسی نخواهیم داشت.
دقیقا سه ماه وبیست روز ازدخترم خبر نداشتم .نه می آمد و نه تلفن می زد.انگار نه انگار که توی همین شهر داشت زندگی می کرد .گاهی به دوستانش تلفن می کردم و احوالش را می پرسیدم .می گفتند خوب است ومشغول نوشتن پایان نامه اش .گیلدا دوست دوران مدرسه ی دخترم می گفت :کیا تقریبا کارش را رها کرده واز صبح تا شب توی خانه پیش سپیده است و می گوید اینقدر دوستت دارم که نمی توانم دوری ات را تحمل کنم.شاید دخترم نمی فهمید ولی من می دانستم معنی این رفتار ، شک بیش از حد و بیمارگونه اوست.روزهای بدی را می گذراندم.من وجواد سالهای زیادی را با خوشی کنار هم زندگی کرده و همه امیدمان را به تنها فرزندمان بسته بودیم که حالا حتی نمی توانستیم اورا ببینیم.
خیلی منتظر شدم تا سپیده برای دفاعیه اش ، دعوتم کند اما خبری نکرد.عصر روز بعدش ، یک سبد گل و یک گردنبند برایش خریدم و به درخانه اش رفتم تا تبریک بگویم .اما دخترم در را باز نکرد واز پشت آیفون گفت که اگر یکبار دیگر مزاحم زندگی اش شوم ،به پلیس شکایت می کند.
توی ماشین نشستم و مثل بچه ها زار زدم.مگر من چه خطایی کرده بودم .جز این که همیشه خوبی اش را می خواستم.ادامه دارد...
منبع:راه زندگی