💘عزیزترین خیانتکارقسمت دوم💘
⚜️🍃🌺🍃🌺🍃http://www.darkenareto.ir🌺🍃🌺🍃🌺⚜️
سلام دوستان گلم
درادامه داریم :
اوایل تابستان ،خواهرزاده هایم،به تهران آمدند و همان روزاول ورودشان با شهره آشنا شدند ومجذوب رفتاروتیپ وبرخورد او.شهره درچشمان نوجوان آنها،زنی مستقل،خوش تیپ وموفق بود که باهرکسی می توانست ارتباط برقرارکند.
سخت مشغول رسیدگی به بچه ها بودم وبا آنها خوش می گذراندم.ازهمه ی ساعت های خنک روزبرای پیاده روی،خرید وتفریح استفاده می کردیم وساعت های گرم رادرخانه می ماندیم .دریکی ازهمین بعد از ظهرهای طولانی ،داشتم لباسهای شسته را داخل کشو می گذاشتم که دستم به جعبه ای خورد.کشوی مانی را تا ته بیرون کشیدم ودیدم یک بسته لوازم بهداشتی زنانه از شامپوی بدن گرفته تا اسپری و مرطوب کننده وشامپو درآنجا پنهان شده.نیمه ی خوش بین وجودم گفت:خوش به حالت لیلا،مانی بعد از هفت هشت سال زندگی مشترک ،باز هم برایت سورپرایز دارد و می خواهد غافلگیرت کند.
اما نیمه ی بدبینم جواب داد:ولی تو که هیچ وقت از این مارک استفاده نمی کنی و مانی هم می داند که به خاطر حساسیت پوستت مجبوری از محصولات فاقد عطر و کاملا طبیعی بخری و...حسادت زنانه را که آن همه درباره اش خوانده بودم وفکر نمی کردم وهیچ وقت تجربه کنم،درآن لحظه در قلبم پیدا کردم:یعنی مانی،این بسته را برای چه کسی خریده وچرا نه کشوی لباسش قایم کرده.
سخت بود ،آرام ماندن وعکس العمل نشان ندادم.ولی چاره ای جزآن وجود نداشت.پیش چشم پدرام وخواهرزاده هایم نمی خواستم دعوا راه بیندازم .آن هم دعوایی که هنوز مطمئن نبودم اصلا دلیلی دارد یا نه.سعی کردم خیلی معمولی با مانی برخورد کنم وتا وقتی مدرک به دست نیاورده ام ،در سکوت ،همه چیزرا زیر نظر بگیرم.
دوروز بعد ،داشتم تلفنی با شهره حرف می زدم و می خواستم ماجرای بسته لوازم بهداشتی را برایش تعریف کنم که مانی یکباره از راه رسید و من مجبورشدم،حرفم را نیمه کاره بگذارم .شاید کارخدا بود که این مکالمه نیمه تمام بماند وخیانت آنها آشکارشود.
شهره می خواست برود سفر.یک سفر کاری طولانی .شب پیش از رفتنش به خانه مان آمد وکلید ویلای لواسان را به من داد واز بچه ها دعوت کرد تا هرچند روز که دلشان می خواهد ،به آنجا بروند.
مسعود و گیتا و پدرام بال درآورده بودند.زندگی دردل طبیعت .دریک خانه ی ویلایی درندشت،آن هم هوای خنک لواسان ،آخرین معجزه ای بود که به احتمال وقوعش فکر کردند .من هم که اشتیاق بچه ها را دیدم ، کلید را گرفتم.
دو روز بعد ،ما به لواسان رفتیم وپیش از هرکاری ،با بچه ها ویلا را مرتب کردیم .همه جا شلوغ وبه هم ریخته بود.انگاردوستم ،هربار برای گذراندن چند ساعت به آنجا آمده وهمه چیزاز ظرف ها تا لیوان ها وحتی روزنامه ها را به حال خودش رها کرده بود.مانی مدام تلفن می زد وغرغرمی کرد که مگرشما نوکر شهره خانم هستید که افتاده اید به جان خانه اش وتمیزش می کنید .اصلا به شما چه ربطی دارد .
بلند شوید وبرگردید سرخانه ی خودتان.اما من بچه ها واقعا از آن محیط و آرامش لذت می بردیم وقصد بازگشت نداشتیم.
روزسوم ،درآخرین ساعت های سفرمان،شیطنت پدرام گل کرد ودرکمد دیواری اتاق خواب قایم شد.داشتیم بازی می کردیم که همان بسته ی لوازم بهداشتی را درکمد شهره دیدم .تنم یخ کرد.چنین چیزی ،چطور امکان داشت .ولی بعد ،مسایل را حلاجی کردم و به خودم گفتم :احمق دیوانه ،مگرکارخانه ،فقط یک بسته از این بسته های بهداشتی به طورمنحصر به فرد تولید می کند که تو این طورعزا گرفته ای .اصلا مگر مانی از شهره متنفر نیست،پس دیگر این فکر و خیال ها چه معنایی دارد.
برگشتیم خانه.سعی داشتم رفتار عادی خودم را داشته باشم.اما به سختی می توانستم از عکس العمل هایم در مواقع تماس تلفنی شوهرم جلوگیری کنم.حتی یکی دوبار دوراز چشم او خواستم شماره های جلوگیری کنم .حتی یکی دوبار دوراز چشم او خواستم شماره های ثبت شده در حافظه موبایلش را چک کنم ،اما او زرنگ تراز من بود و آن را قفل کرده بود.توی کامپیوتر دستی اش هم رمزعبور گذاشته بود ومی گفت:به خاطر پدرام این کار را کرده با یکباره ، بی اطلاع ما به شبکه متصل نشود وسراز تاکجا آباد در نیارد.حرفش منطقی بود اما این که چرا (password)را ره من نمی گفت،جای سوال داشت .آیا فکر می کرد ممکن است ورود به اینترنت اخلاق مرا هم فاسد کند...ادامه دارد
منبع :راه زندگی