❤️آتشی پر از دود قسمت دوم❤️

❤️آتشی پر از دود قسمت دوم❤️

❤️

http://www.darkenareto.ir
سلام عزیزان
در ادامه داریم..❤️
اولین برخورد فامیل هایمان ،آشنایی قشنگی نبود.فامیل من بدون توجه به آنها آذری حرف می زدند ومادروخواهرسعید که عصبی شده بودند عکس العمل نشان می دادند .در این میان ،من واو سعی می کردیم تا فضا را تلطیف کنیم وبا یاد آوری به خانواده ی من ، بحث ها را به زبان فارسی برگردانیم .مادرم انتظار داشت خانواده ی داماد شب بله بران،نشانی مثال انگشتر پنج تن یا گردنبند وان یکاد  برایم بیاورند اما آنها حتی یک تکه پارچه ی ساده هم دستشان نگرفتند .خاله ها و مامان بدجوری عصابی شده بودند اما آن را به حساب نا آشنایی خانواده ی سعید با رسومات ما گذاشتند وخیلی پیله نکردند.
قرارعقد را گذاشتیم ووسط تعطیلات قبل ازامتحان پایان ترم،به جای درس خواندن دنبال آزمایش ومحضر رفتیم و خرید حلقه .راستش من هیچ چیزی از نامزدم نخواسته بودم اما توقع داشتم حداقل یک انگشتر مناسب برایم بخرد نه یک حلقه بربری نازک.اما خب نشد ودختر خاله هایم با دیدن حلقه من چنان غوغایی به پا کردند که انگاربدترین توهین عالم به من شده است .با همه ی  این مکافات ها ،روزعقدمان رسید وما به هم محرم شدیم .آن شب ،همه مهمان ما بودند وبعد از شام هم رفتند.بگذریم از این ،که فردا صبح ، خواهرنامزدم گوشی تلفن را برداشت وبعد از کلی گله وشکایت به مادرم گفت:که او مادرش به خاطر بی احترامی ما ،تا صبح نتوانسته اند بخوابند.وقتی مامان با تعجب مورد بی احترامی را پرسیده بود. ناهید با صدایی گرفته بود که ما باید  داماد را شب نگه می داشتیم و...ناهید خانم نمی توانست بفهمد که درشهر ماه ،ارتباط  دوران عقد ونامزد صورت خیلی  بدی دارد واصولا دخترنمی توانست تا زمانی که ساکن خانه ی پدرش است ،جز یکی دوساعت درهفته همسرش را ببیند و با او به مهمانی و گردش برود.نامزد هم باید می دانست مه شب ها اجازه ماندن ندارد و باید حتما به خانه ی  خودشان برگردد.اما مگر ناهید وسعید سرهمین مسئله بود.نامزدم می خواست مرا به خانه اش ببرد وهروقت هم دوست دارد میلش می کشد به منزل ما بیاید والبته می آمد ولی با بی توجهی وکم محلی پدرم روبرو می شد.مادرم هم که درست عین یک میهمان غریبه از او پذیرایی می کرد وانواع و اقسام غذاها وتنقلات را برایش می آورد ولی دریغ از کمی محبت و مهربانی .می دیدم که سعید ازاین وضع ناراضی است.حق داشت .می خواست محبتی را که ازطرف پدرومادرش نمی دید ،اینجا پیدا کند.اما نمی توانست.
والدین من با رفتار او موافق نبودند واوازآنها شاکی بود،چاره ای جز،جیم شدن ازکلاس ها ورفتن با سعید نداشتم ،اگر نمی رفتم به او برمی خورد و می گفت :دوستش ندارم سرکار گذاشتمش .فقط خدا می داند دراین ساعت ها چه اضطرابی برمن وارد می شد وچقد می ترسیدم .مطمئنا اگرپدرومادرم می فهمیدند بدون اطلاعشان به خانه ی  سعید رفته ام ،حسابی عصبانی می شدند.کاش حداقل ارتباطم با سعید خوب بود.آن موقع دلم نمی سوخت ولی شده بودم چوب دوسرطلا....ادامه دارد

تعداد بازید: 1155     تاریخ ثبت: 1395/12/03

پیشنهاد ما به شما