❤️آتشی پر از دود قسمت سوم❤️
❤️http://www.darkenareto.ir❤️
سلام دوستان گلم
در ادامه داریم:
هم باز نامزدم اختلاف نظر و دعوا داشتم و هم با خانواده ام.وپیش هرکدام ،به اجباراز دیگری طرفداری می کردم .سعید خیلی حساس وزودرنج شده بود و انگاربا یک ذره بین قوی دنبال آثارجرم می گشت تا سر بزنگاه مچم بگیرد.درحالی که من گناهی جز دوست داشتن او مرتکب نشده بودم ونهایت سعی ام را می کردم تا مطابق میل او باشم.
من ،خودم را به خاطر او کنارگذاشته بودم و می خواستم همسفر آینده ام را پیدا کنم.خاطراتم ،گذاشته ام و آنچه بودم در مقابل او و آن چیزی که می خواستم دوشادوشش بسازم ارزشی نداشت.اما هرچه ابرازمحبت من به سعید بیشترمی شد،او سردتر و بی تفاوت تر رفتارمی کرد.دست آخریک روزگفت :که ازبچه های دانشگاه شنیده که من قبلا با پسردیگری دوست بوده ام و...هرچه قسم خوردم که این طورنبوده وازروزاول دانشگاه ،فقط به او علاقه داشته ام باورنکرد.می گفت:نمی تواند یک لحظه مرا در محیط دانشگاه،ببیند چون احساس می کند آن پسر همیشه دنبال من است.به خاطر این که توهم را ازاو دورکنم ساعت رفت و آمدم را با سعید منظم کردم واز طرف دیگر پروژه پایان نامه ام را هم با او گرفتم.نامزدم ظاهرا خوشحال شد وبعد از مدتها دوسه روزی با من مهربان بود.یک روزعصر سرزده به خانمان آمد و گفت که بلیط قطارگرفته تا پنجشنبه به مشهد برویم .پدرم عصبانی شد ومامانم کلی با سعید بحث کرد که این کار،درست نیست .اما ما با وجود نارضایتی آنها رفتیم .و باز نامزدم با من قهر کرد چون اعتقاد داشت آن طور که باید و شاید از او دفاع نکرده ام.نتیجه این شد که دراولین سفرمان ،با هم قهربودیم وتمام طول مسیرچهارده -پانزده ساعته یک کلمه هم حرف نزدیم .درآستانه انفجاربودم که به حوالی مشهد رسیدیم.ازایستگاه قدمگاه تا خود مشهد با امام رضا (ع)صبحت کردم وازاوخواستم دراین سفر غریبانه کمکم کند.و صبروتحمل لازم را به من بدهد تا احترام خانواده ی نازمزدم را نگه دارم.
یکی دو روزاول بد نبود .سعید کمی تحویلم می گرفت و پیش جمع ضایعم نمی کرد.اما بعد ،یک روز که سرحرف باز شد همه ی برخوردها ی مادر وپدرم را تعریف کرد ومادرشوهرم هم بی ملاحظه طرف او را گرفت و گفت:فکرکرده اند ،نوبرش را آورده اند.نه ،ازاین خبرها نیست.اصلا چرا باید نازاین جوردخترها را کشید .سعید جان تو لب ترکنی خودم بیست تا دخترخوب سراغ دارم که ازخدایشان است زنت شوند و ...فقط خدا می داند چه جوری خودم را کنترل کردم تا آنها اشک هایم را نبینند،واقعا احساس تنهایی می کردم .دلم می خواست به حرم بروم ویک دل سیر با امام رضا (ع)صحبت کنم .سفری بود.سخت وطولانی .آنقدر فشارتحمل کردم که وقتی برگشتم ،برای اولین بار همه چیز را به خانواده ام گفتم.پدر ومادرم ناراحت شدند.چون خیال می کردند ما با هم خوبیم ولی به جای هر راهی ،طلاق را پیشنهاد کردند.گفتند:غصه نخور،اتفاهی که نیفتادع .همین که دفاع کردی .طلاقت را می گیریم وخلاصت می کنیم .اما از شانس بد من ،همان روزها .فهمیدم باردارم.نمی دانید وقتی جواب آزمایش را با نتیجه ی مثبت به دستم دادند،چه حالی شدم .انگارتمام زمین وآسمان ،روی سرم افتاده بود و من توان تکان دادن انگشتم را هم نداشتم.بدبختی اینجاست که مشکلم را به کسی نمی توانم بگویم.پدر و مادرم اگر بفهمند غوغا بپا می کنند وشاید هیچ وقت مرا نبخشند.در حالی که من کا رخلاف شرعی نکرده ام .او شوهرم بود و وظیفه ی من تمکین.ازطرف دیگر ،سعید هم مطمئنا ازبچه به عنوان وسیله یا برا آزار من استفاده خواهد کرد.همانطورکه برادرش ،بچه شان را از همسر قبلی اش گرفت و حتی برای ملاقات ها ی تعیین شده توسط دادگاه ،زن بیچاره را خون جگر کرد.دراین میان ،فقط یک راه می ماند.آشتی کردن با سعید ورفتن به خانه ی او.تنها دراین حالت است که آبروی خانواده حفظ می شود.اما آیا این تصیمیم می تواند صحیح باشد و من به خاطر حرف مردم و ناراحتی چند روزه ی پدر ومادرم باید زندگی خودم را به آتش بکشم؟
چشمانم دارد می سوزد .پیرمرد ترکمن راست می گفت آتش بدون دود نمی شود و جوان بدون گناه!تمام